( روی اسم شاعران کلیک کنید )
الف: ابوسعید ابوالخیر - احمد شاملو - احمدرضا احمدی - اکبر اکسیر - امیرخسرودهلوی - انوری -
اوحدی مراغه ای - ایرج جنتی عطائی
( روی اسم شاعران کلیک کنید )
الف: ابوسعید ابوالخیر - احمد شاملو - احمدرضا احمدی - اکبر اکسیر - امیرخسرودهلوی - انوری -
اوحدی مراغه ای - ایرج جنتی عطائی
آسوده و راحت،
در خواب غفلت!
چشمها بسته،
در خواب جهالت!
چشمت بشود باز،ببیند همه
در رنج و مشقت!
غم ملت ،امت به کدورت!
در ما نکند ندای این عصر اثر،
از خواب نخیزیم ز توپ و ز تشر،
گر اجنبیانند به طیاره سوار،
ما از اتول و موتول نداریم خبر.
گر اهل زمین پرند همچون مرغان،
ماییم زمینگیر ز اهل منبر
راهم بدهید روبراه آمدهام
بر درگه حضرتالله آمدهام
بیتحفه نیامدم نه دستم خالی است
با دست پر از همه گناه آمدهام
مادام که حامیان ظلمت
خواهند ادامه جهالت،
فهمد مگر این گروه ملّت،
توحید چه باشد و نبوت؟
مکتب کند اقتضا زمانه ،
بی خار شود گل فراست،
کم جوی صفا در این زمانه
چون نیست ، بجستجو چه حاجت ؟
ای خفته من ، بخواب غافل!
پرسش:
گر که تعریف ز خود عیب بزرگیست، چرا
شیخالاسلام ز خود اینهمه تقدیر کند؟
پاسخ:
چونکه ملاست پسرجان و هر آن خواب که دید
خود او خواب خودش را همه تعبیر کند
صحبت دوازده نفر در یک مجلس:
وکیل: حق بهناحق گفتهام من، بس گناهان گردهام.
حکیم: من نفهمیده مرض، اقوام گریان کردهام.
تاجر: بنده مال خویش را با خلق یکسان کردهام.
روضهخوان: خلق را گریانده، کیف از پول آنان کردهام.
درویش: معرکه بگرفته، کلاشی فراوان کردهام.
صوفی: روز و شب «حق» گفتهام، حق نیز پنهان کردهام.
ملا: داده فتوا، خلق را اغوا فراوان کردهام.
علم: ناامیدم، ترک این مخلوق نادان کردهام.
جهل: من در این هنگامه کیفی کرده، جولان کردهام.
شاعر: از گل . از بلبل و از عشق دکان کردهام.
عوام: بر جهالت تکیه داده بستر از آن کردهام.
روزنامهنگار: تا جریده پر شود صحبت فراوان کردهام.
گلچین اشعار زیبای الکساندر پوپ
اندیشه های ما
در غرفه های بیشمار مغز
با زنجیر ناپیدا
به یکدیگر پیوسته اند
از آنها چون یکی
بیدار شود،
سر بر می دارند هزار تای دیگر نیز
طبیعت سراسر هنر است، امّا سرّ آن بر تو مکشوف نیست
اتفاق و تصادف، همه طرح و هدایت است که از دیده ها پنهان است
و ناموزونی ها، تمام هم آهنگی هاست که هنوز شناخته نشده است
و شر و بدی های جزیی در نظام کلْ همه خیر محض است
و علیرغم این عقل خطاکار
یک حقیقت چون آفتاب روشن است
و این است که هر چه هست، همه در جای خود نیکوست.
انسان به دور از
اشتباه و خطا است!
بخشاینده خدا است
خطرناک است،
دانش کم
یا باید آب چشمه را
تا قطره ی آخر نوشید
یا هرگز لب نزد
وضع و حال مردمان تنگ فکر
به وضع و حال بطریهای تنگ دهان ماند؛
هرچه کمتر در خود دارند،
با سر و صدای بیشتری
آن را به خارج پرتاب می کنند
بهترین راه برای اثبات صفای ذهنی ما
نشان دادن خطاهای آن است؛
نمایش ناپاکیهای بستر نهر
به ما می فهماند
آب
پاک و صاف است
رباعیات رضیالدین آرتیمانی
عاشق به گدائی نه شهی میخواهد
نه لاغری و نه فربهی میخواهد
عاشق بمثل اگر چه روح القدس است
خود را از ننگ خود تهی میخواهد
رباعیات رضیالدین آرتیمانی
ناصح چکنی زبانم از پندم مبند
یکبار بیا ببین در آن سرو بلند
گر چشم ز روی او توانی برداشت
من نیز دل از غمش توانم بر کند
رباعیات رضیالدین آرتیمانی
مجنون که تمام محو لیلی نشود
شایستهٔ انوار تجلی نشود
گفتی که به عشق دل تسلی گردد
عشق آن باشد که دل تسلی نشود
رباعیات رضیالدین آرتیمانی
عشقم مجنون و هرزهگو میسازد
عقلم مفتی شهر او میسازد
گرم است میان عقل و عشقم صحبت
میسوزد این مرا که او میسازد
رباعیات رضیالدین آرتیمانی
صد شکر که یادت همه از یادم برد
وین هستی موهوم ز بنیادم برد
گفتم که دمی گریه کنم آهم سوخت
رفتم که دمی آه کشم بادم برد
رباعیات رضیالدین آرتیمانی
ای آنکه ز عشق تو مرا نیست قرار
زین بیش بدست غصه خاطر مسپار
بر هر بد و نیک پرتو انداز چو مهر
بر ناخوش و خوش گذر تو چون باد بهار
رباعیات رضیالدین آرتیمانی
تا کی ز جفای چرخ باشم من زار
جان خسته و دل شکسته خاطر افکار
چشمم بیدار بعکس بختم ایکاش
بختم بودی بجای چشمم بیدار
رباعیات رضیالدین آرتیمانی
زاهد مستیم و بیریا میرقصیم
نه چون تو به تسبیح و ردا میرقصیم
یکذره چو از هوای او خالی نیست
چون ذره شدیم ودر هوا میرقصیم
رباعیات رضیالدین آرتیمانی
صد شکر که نیستم من از بیخبران
گه مست ز وصلم و گهی از هجران
دانشمندان تمام گریٰان بر من
خندان من دیوانه به دانشمندان
رباعیات رضیالدین آرتیمانی
آنانکه جمال غیب دیدند همه
رفتند و به عیش آرمیدند همه
یک حرف ز مدعا نگفتند بکس
با آنگه به مدعی رسیدند همه
رباعیات رضیالدین آرتیمانی
تا در ره دوست سر ز پا میدانی
نه مبدأ خود، نه منتها میدانی
در عالم آشنائی ای بیگانه
تا بیگانه ز آشنا میدانی
رباعیات رضیالدین آرتیمانی
در صومعه و مدرسه گشتیم بسی
در دهر نبود، هیچ فریادرسی
رندی ز کجا و زهد و سالوس کجا
دین و دنیا بهم ندیده است کسی
رباعیات رضیالدین آرتیمانی
ای آنکه ز نام خود بتنگ آمدهای
یک گام نرفته سر به سنگ آمدهای
عارت بادا که ننگ، دارد ز تو عار
عارت بادا که ننگ ننگ آمدهای
رباعیات رضیالدین آرتیمانی
این دار فنا بلند از پستی ما است
وین سختی ناتمام از هستی ما است
گفتم چه گناه کردهام تا هستم
یا رب چه گناه بدتر از هستی ما است
رباعیات رضیالدین آرتیمانی
آنکو به زبان خلق جز عیب نداشت
او هیچ خبر ز عالم غیب نداشت
من زندهٔ عقل را فشردم صد بار
چیزی بجز آن واهمه در جیب نداشت
رباعیات رضیالدین آرتیمانی
در عشق اگر جان بدهی، جان آنست
ای بی سر و سامان، سر و سامان آنست
گر در ره او دل تو دارد دردی
آن درد نگهدار که درمان آنست
رباعیات رضیالدین آرتیمانی
ما را غم دی و محنت فردا نیست
آن را چه خوریم غم که پا بر جا نیست
یکدم فرصت به هر دو عالم ندهیم
کم فرصتی ار کند فلک با ما نیست
رباعیات رضیالدین آرتیمانی
با درویشان کبر خود اندیش بد است
با خویش بدست آنکه به درویش بد است
از بسکه بدم بخویش، از خوبی خویش
با من خوب است آنکه بدرویش بد است
رباعیات رضیالدین آرتیمانی
آن رند که در عالم دل آگاه است
از دامن او دست فلک کوتاه است
ای آنکه به دل تو را غم جانکاه است
از ما تا تو هزار فرسخ راه است
رباعیات رضیالدین آرتیمانی
بی عشق مباش اگر چه محض سخن است
بی درد مزی اگر چه درد بدن است
در قید فنا مباش کازادی تو
از نیستی و نیست، مجرد شدن است
رباعیات رضیالدین آرتیمانی
از کوتهی، ار عمر درازت هوس است
جاوید اگر شوی همان یک نفس است
خر تیرهٔای الاغ تا کی شرمی
درماندهٔای مزبله تا چند بس است
رباعیات رضیالدین آرتیمانی
آهم ز فراز آسمٰانها بگذشت
اشکم ز محیط هفت دریا بگذشت
گفتی که به کار سازیت برخیزم
بنشین بنشین که کار از اینها بگذشت
رباعیات رضیالدین آرتیمانی
ای عشق بحسن دیده در ساز مرا
عیبم همه سر بسر، هنر ساز مرا
دل گیرم از آب زندگانی، دلگیر
لب تشنه بخوناب جگر ساز مرا
رباعیات رضیالدین آرتیمانی
در دین حق ار نبودهای مادر زا
این چشم ببند و چشم دیگر بگشا
بشناخت تو را هر آنکه دور از من دید
چون قبله که پیدا شود از قبله نما
رباعیات رضیالدین آرتیمانی
باز آ باز آ، چو روح در تن باز آ
چون جان به بدن، چو گل بگلشن باز آ
گفتی که چسان تو زندهای دور از من
دور از تو فتادهام به مردن باز آ
رباعیات رضیالدین آرتیمانی
مطلب مرتبط:
رباعیات زیبای خیام (2)
رباعیات خیام
یک روز ز بند عالم آزاد نیم
یک روز ز بند عالم آزاد نیم
یک دمزدن از وجود خود شاد نیم
شاگردی روزگار کردم بسیار
در کار جهان هنوز استاد نیم
رباعیات خیام
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامده ست فریاد مکن
برنامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن.
رباعیات خیام
برخیز و مخور غم جهان گذران
برخیز و مخور غم جهان گذران
بنشین و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت بتو خود نیامدی از دگران
رباعیات خیام
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن
به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن
با نان جوین خویش حقا که به است
کالوده و پالوده هر خس بودن
رباعیات خیام
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آن که بانگ آید روزی
کای بیخبران راه نه آنست و نه این
رباعیات خیام
می خوردن و گرد نیکوان گردیدن
می خوردن و گرد نیکوان گردیدن
به زانکه بزرق زاهدی ورزیدن
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود
پس روی بهشت کس نخواهد دیدن
رباعیات خیام
نتوان دل شاد را به غم فرسودن
نتوان دل شاد را به غم فرسودن
وقت خوش خود بسنگ محنت سودن
کس غیب چه داند که چه خواهد بودن
می باید و معشوق و به کام آسودن
رباعیات خیام
از آمدن و رفتن ما سودی کو
از آمدن و رفتن ما سودی کو
وز تار امید عمر ما پودی کو
چندین سروپای نازنینان جهان
میسوزد و خاک میشود دودی کو
رباعیات خیام
از تن چو برفت جان پاک من و تو
از تن چو برفت جان پاک من و تو
خشتی دو نهند بر مغاک من و تو
و آنگاه برای خشت گور دگران
در کالبدی کشند خاک من و تو
رباعیات خیام
میخور که فلک بهر هلاک من و تو
میخور که فلک بهر هلاک من و تو
قصدی دارد بجان پاک من و تو
در سبزه نشین و می روشن میخور
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو
رباعیات خیام
ز آن می که حیات جاودانیست بخور
ز آن می که حیات جاودانیست بخور
سرمایه لذت جوانی است بخور
سوزنده چو آتش است لیکن غم را
سازنده چو آب زندگانی است بخور
رباعیات خیام
ای دل غم این جهان فرسوده مخور
ای دل غم این جهان فرسوده مخور
بیهوده نئی غمان بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش غم بوده و نابوده مخور
رباعیات خیام
آنها که کهن شدند و اینها که نوند
آنها که کهن شدند و اینها که نوند
هر کس بمراد خویش یک تک بدوند
این کهنه جهان بکس نماند باقی
رفتند و رویم دیگر آیند و روند
رباعیات خیام
آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد
آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد
بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک
در طبل زمین و حقه خاک نهاد
رباعیات خیام
از آمدنم نبود گردون را سود
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
رباعیات خیام
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد
وز دست اجل بسی جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران دنیا چون شد
رباعیات خیام
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام زما و نینشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
رباعیات خیام
این قافله عمر عجب میگذرد
این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد
رباعیات خیام
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
گر چشمه زمزمی و گر آب حیات
آخر به دل خاک فرو خواهی شد
رباعیات خیام
زان پیش که بر سرت شبیخون آرند
زان پیش که بر سرت شبیخون آرند
فرمای که تا باده گلگون آرند
تو زر نئی ای غافل نادان که ترا
در خاک نهند و باز بیرون آرند
رباعیات خیام
عمرت تا کی به خودپرستی گذرد
عمرت تا کی به خودپرستی گذرد
یا در پی نیستی و هستی گذرد
می نوش که عمریکه اجل در پی اوست
آن به که به خواب یا به مستی گذرد
رباعیات خیام
کس مشکل اسرار اجل را نگشاد
کس مشکل اسرار اجل را نگشاد
کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد
من مینگرم ز مبتدی تا استاد
عجز است به دست هر که از مادر زاد
رباعیات خیام
کم کن طمع از جهان و میزی خرسند
کم کن طمع از جهان و میزی خرسند
از نیک و بد زمانه بگسل پیوند
می در کف و زلف دلبری گیر که زود
هم بگذرد و نماند این روزی چند
رباعیات خیام
گر یک نفست ز زندگانی گذرد
گر یک نفست ز زندگانی گذرد
مگذار که جز به شادمانی گذرد
هشدار که سرمایه سودای جهان
عمرست چنان کش گذرانی گذرد
رباعیات خیام
گویند بهشت و حورعین خواهد بود
گویند بهشت و حورعین خواهد بود
آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک
چون عاقبت کار چنین خواهد بود
مطلب مرتبط: