گلچین اشعار زیبای امیرخسرو دهلوی
گر خاک وجودم زپس مرگ ببیزند
زنگار گرفته همه پیکان تو یابند
فردای قیامت که به انصاف رسد خلق
بس دست تظلم که به دامان تو یابند
هر جاکه گریزد دل سودا زدهٔ من
بازش به سر زلف پریشان تو یابند
امیرخسرو دهلوی
دل ز تن بردی و در جانی هنوز
دردها دادی و درمانی هنوز
آشکارا سینهام بشکافتی
همچنان در سینه پنهانی هنوز
ملک دل کردی خراب از تیغ ناز
واندرین ویرانه سلطانی هنوز
هر دو عالم، قیمت خود گفتهای
نرخ بالا کن که ارزانی هنوز
ما ز گریه چون نمک بگداختیم
تو ز خنده شکرستانی هنوز
جان ز بند کالبد آزاد گشت
دل به گیسوی تو زندانی هنوز
پیری و شاهدپرستی هم خوشست!
خسروا تا کی پریشانی هنوز؟
امیرخسرو دهلوی
یک دل به سر کوی تو آباد نیابند
یک جان زخم زلف تو آزاد نیابند
از پس که گرفتار غمت شد همه دلها
آفاق بگردند و دلی شاد نیابند
روزی که روی مست و خرامان سوی بازار
در شهر یکی صومعه آبادنیابند
جان میکن و از بهر وفا دم مزن ای دل
کاین مزد زخوبان پریزادنیا بند
ناخورده خراشی ز سرتیشهٔ هجران
سنگی به سر تربت فرهاد نیابند
امیرخسرو دهلوی
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا
گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سر سودای تو دارم غم سر نیست مرا
ز آب دیده که به صد خون دلش پروردم
هیچ حاصل بجز از خون جگر نیست مرا
بی رخت اشک همی بارم و گل می کارم
غیر از این کار کنون کار دگر نیست مرا
محنت زلف تو تا یافت ظفر بر دل من
بر مراد دل خود هیچ ظفر نیست مرا
بر سر زلف تو زانروی ظفر ممکن نیست
که تواناییی چون باد سحر نیست مرا
دل پروانه صفت گر چه پر و بال بسوخت
همچنان ز آتش عشق تو اثر نیست مرا
غم آن شمع که در سوز چنان بی خبرم
که گرم سر ببرند هیچ خبر نیست مرا
تا که آمد رخ زیبات به چشم خسرو
بر گل و لاله کنون میل نظر نیست مرا
امیرخسرو دهلوی
مبصران که مزاج جهان شناختهاند
دو روزه برگ اقامت دران نساختهاند
خراب گردد این باغ و برپرند همه
نوازنان که در و عندلیب و فاختهاند
امیرخسرو دهلوی
ز چشم کافرت کز غمزه لشکر میکشد هر سو
به هفت اقلیم تن یک منزل آبادان نمیماند
نهای با بنده چون اول بدین خوش میکنم دل را
که پیوسته مزاج آدمی یکسان نمیماند
امیرخسرو دهلوی
بیم است که سودایت دیوانه کند ما را
در شهر به بدنامی افسانه کند ما را
بهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آری
ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را
در هجر چنان گشتم ناچیز که گر خواهد
زلفت به سر یک مو در شانه کند ما را
زان سلسله گیسو منشور نجاتم ده
زان پیش که زنجیرت دیوانه کند ما را
زینگونه ضعیف ار من در زلف تو آویزم
مشاطه به جای مو در شانه کند ما را
من می زده دوشم شاید که خیال تو
امروز به یک ساغر مستانه کند ما را...
امیرخسرو دهلوی
مرا در دیست اندر دل که درمان نیستش یارا
من و دردت، چو تو درمان نمی خواهی دل ما را
منم امروز، و صحرایی و آب ناخوش از دیده
چو مجنون آب خوش هرگز ندادی وحش صحرا را
شبت خوش باد و خواب مستیت سلطان و من هم خوش
شبی گر چه نیاری یاد بیداران شبها را
ز عشق ار عاشقی میرد، گنه بر عشق ننهد کس
که بهر غرقه کردن عیب نتوان کرد دریا را
بمیرند و برون ندهند مشتاقان دم حسرت
کله ناگه مبادا کج شود آن سرو بالا را
به نومیدی به سر شد روزگار من که یک روزی
عنان گیری نکرد امید، هم عمر روان ما را
مزن لاف صبوری خسروا در عشق کاین صرصر
به رقص آرد چو نفخ صور، کوه پای بر جا را
امیرخسرو دهلوی
ای زلف چلیپای تو غارتگر دینها
وی کرده گمانِ دهنت دفع یقینها
زینسان که بکشتی به شکر خنده جهانی
خواهم که به دندان کشم از لعل تو کینها
گر مهر گیا بایدت ای دوست طلب کن
هر جا که چکد آب دو چشمم به زمینها
دشوار رود مهر تو از سینهٔ خسرو
ماندهاست چو نقشی که بماند به نگینها
امیرخسرو دهلوی
مطلب دیگر: