رباعیات زیبا و دلنشین عبید زاکانی
قومی ز پی مذهب و دین میسوزند
قومی ز برای حور عین میسوزند
من شاهد و می دارم و باغی چو بهشت
ویشان همه در حسرت این میسوزند
رباعیات عبید زاکانی
هر لحظه رسد به من بلائی دیگر
آید به دلم زخم ز جائی دیگر
بر درد سری کز فلکم راست بود
امروز فزود درد پائی دیگر
رباعیات عبید زاکانی
از شوق توام هست بر آتش خاطر
بیوصل توام نمیشود خوش خاطر
در حسرت ابرو و سر زلف خوشت
پیوسته نشستهام مشوش خاطر
رباعیات عبید زاکانی
ای دل پس از این غصهٔ ایام مخور
جز نی مطلب همدم و جز جام مخور
مرسوم طمع مدار و تشریف مپوش
ادرار قلم بر نه و انعام مخور
رباعیات عبید زاکانی
دل در پی عشق دلبرانست هنوز
وز عمر گذشته در گمانست هنوز
گفتیم که ما و او بهم پیر شویم
ما پیر شدیم و او جوانست هنوز
رباعیات عبید زاکانی
بیم است که در بیخودی افسانه شوم
وانگشت نمای خویش و بیگانه شوم
ای عقل فضول میدهد زحمت من
ناگاه ز دست عقل دیوانه شوم
رباعیات عبید زاکانی
از کار جهان کرانه خواهم کردن
رو در می و در مغانه خواهم کردن
تا خلق جهان دست بدارند ز من
دیوانگیی بهانه خواهم کردن
رباعیات عبید زاکانی
از دل نرود شوق جمالت بیرون
وز سینه هوای زلف و خالت بیرون
این طرفه که با این همه سیلاب سرشگ
از دیده نمیرود خیالت بیرون
رباعیات عبید زاکانی
در کوچهٔ فقر گوشهای حاصل کن
وز کشت حیات خوشهای حاصل کن
در کهنه رباط دهر غافل منشین
راهی پیش است توشهای حاصل کن
رباعیات عبید زاکانی
دل سیر شد از غصهٔ گردون خوردن
وز دست ستم سیلی هر دون خوردن
تا چند چو نای هر نفس ناله زدن
تا کی چو پیاله دمبدم خون خوردن
رباعیات عبید زاکانی
زین گونه که این شمع روان میسوزد
گوئی ز فراق دوستان میسوزد
گر گریه کنیم هر دو با هم شاید
کو را و مرا رشتهٔ جان میسوزد
رباعیات عبید زاکانی
گر وصل تو دست من شیدا گیرد
وین درد و فراق راه صحراگیرد
هم حال من از روی تو نیکو گردد
هم کار من از قد تو بالا گیرد
رباعیات عبید زاکانی
جان قصهٔ آن ماه سخنگو گوید
دل کام روان زان لب دلجو جوید
گر عکس رخش بر چمن افتد روزی
از خاک همه لالهٔ خود رو روید
رباعیات عبید زاکانی
عشق تو مرا چو خاک ره خواهد کرد
خال تو مرا حال تبه خواهد کرد
زلف تو مرا به باد بر خواهد داد
چشم تو مرا خانه سیه خواهد کرد
رباعیات عبید زاکانی
من ترک شراب ناب نتوانم کرد
خمخانهٔ خود خراب نتوانم کرد
یک روز اگر بادهٔ صافی نخورم
ده شب ز خمار خواب نتوانم کرد
رباعیات عبید زاکانی
هر چند بهشت صد کرامت دارد
مرغ و می و حور سرو قامت دارد
ساقی بده این بادهٔ گلرنگ به نقد
کان نسیهٔ او سر به قیامت دارد
رباعیات عبید زاکانی
تا مهر توام در دل شوریده نشست
وافتاد مرا چشم بدان نرگس مست
این غم ز دلم نمینهد پای برون
وین اشگ ز دامنم نمیدارد دست
رباعیات عبید زاکانی
گفتم عقلم گفت که حیران منست
گفتم جانم گفت که قربان منست
گفتم که دلم گفت که آن دیوانه
در سلسلهٔ زلف پریشان منست
رباعیات عبید زاکانی
دنیا نه مقام ماست نه جای نشست
فرزانه در او خراب اولیتر و مست
بر آتش غم ز باده آبی میزن
زان پیش که در خاک روی باد بدست
رباعیات عبید زاکانی
هرچند که درد دل هر خسته بسیست
وز دست فلک رشتهٔ بگسسته بسیست
زنهار ز کار بسته دل تنگ مدار
در نامهٔ غیب راز سربسته بسیست
مطبی مرتبط:
گلچین غزلیات زیبای عبید زاکانی