رباعیات ملک الشعرای بهار بخش 2
ای برده گل رازقی از روی تو رشک
در دیدهٔ مه ز دود سیگار تو اشک
گفتم که چو لاله داغدار است دلم
گفتی که دهم کام دلت یعنی کشک
ای میر اجل گر دهدم مهل اجل
خواهم کرد اینمشکل لاینحل حل
گرخوشعمل،ار بدعمل از ری رفتم
ای مهتر ری حی علی خیر عمل
شهریست پر از همهمه و قالاقیل
بهتان و دروغ و غیبت و فحش سبیل
خستیم از این همهمه ای گوش امان
مُردیم ازین زندگی ای مرگ دخیل
ای شمع شبستان من، ای مام گرام
رفتی و سیه شد به من از غم ایام
بر قبر تو اوفتادم ای گمشده مام
چون فانوسی که شمع آن گشته تمام
در زلف تو آشوب زمن میبینم
بیگانه نبیند آنچه من میبینم
او پیچ و خم و تاب و گره مینگرد
من بخت سیاه خوبشتن میبینم
چون شمع بسی رشتهٔ جان سوختهایم
آتش به دل سوخته افروختهایم
صد دامن از اشگ دیده اندوختهایم
یک سوز ز پروانه نیاموختهایم
دیشب من و پروانه سخن میگفتیم
گاه از گل و گه ز شمع، میآشفتیم
شد صبح نه پروانه به جا ماند و نه من
گل نیز پر افشاند که ما هم رفتیم
ما بادهٔ عزت و جلالت نوشیم
در راه شرف از دل و از جان کوشیم
گر در صف رزم جامه از خون پوشیم
آزادی را به بندگی نفروشیم
ما درس صداقت و صفا میخوانیم
آیین محبت و وفا میدانیم
زبن بیهنران سفله ای دل مخروش
کانها همه میروند و ما میمانیم
برخیز که خود را ز غم آزاده کنیم
تا کی طلب روزی ننهاده کنیم
آخر که گل ما به سبو خواهد رفت
کن فکر سبویی که پر از باده کنیم
گر مدحی از ابنای بشر می گوبم
نه چون دگران به طمع زر میگویم
آنان پی جلب نفع کوبند مدیح
من مدح پی دفع ضرر می گویم
تن چیست؟ مرکبی ز چندین معدن
پرگشته ز میراث نیاکان کهن
محکوم محیط و انقلابات زمن
تن گر گنهی کند چه بحثی است به من؟
رفتم بر توپ تا بکوبم دشمن
فریاد برآورد که ای وای به من
دست دگری و خانمان دگری
من مظلمهٔ که میبرم برگردن؟!
عمری بسپردیم به کام دگران
ما در تشویش و قوم در خواب گران
القصه وطن را به دو چشم نگران
رفتیم و سپردیم به هنگامهگران
چشم فلک است بر ستمگر نگران
بیدار شود ظالم ازین خواب گران
ازکار نمانده این جهان گذران
بر ما بگذشت و بگذرد بر دگران
یک روی چو آیینه مبادا انسان
کاخر شکند ز جلوهٔ روی خسان
مانندهٔ تیغ شو همه روی و زبان
تا بگذری از میان مردم آسان
بر درگه خود پلنگ دربان کردن
بر گلهٔ خویش گرگ چوپان کردن
سگ در بغل و مار به دامان کردن
بهتر که جوی به سفله احسان کردن
قلبم به حدیثی که شنیدی مشکن
عهدم به خطایی که ندیدی مشکن
تیغی که بدو فتح نمودی مفروش
جامی که بدو باده کشیدی مشکن
ای خواجه به خط بد دلی سیر مکن
خوبی را بیبرکت و بیخیر مکن
کاری کهپساز سه سال همعهدی و صدق
با من کردی بس است با غیر مکن
سردار به شه گفت سپاهی از من
امضای اوامر و نواهی از من
عزلاز من و نصب از من و دربار ازتو
تخت ازتو و تاج از تو و شاهی از من
آمادهٔ جنگ باش کاین چرخ حرون
با نرمدلی با تو نگردد مقرون
جز با جنگ آماده نمیگردد صلح
جزبا خون پاکیزه نمی گردد خون
سرتیپ، شدم ذلیل در جنگ پشه
بیمارم و زار و مانده در چنگ پشه
از زحمت روزگشتهام قد مگس
وز خستگی شب شدهام رنگ پشه
ای خواجهٔ راد و مشفق دیرینه
دوری شاید ولی به این دیری نه
ساعت مشمر فال بدو نیک مگیر
مگذار که تقویم شود پارینه
زان نرگس نیم مست مستم کردی
زان قامت افراشته پستم کردی
گویندکه بت همی شکست ابراهیم
ای ابراهیم بتپرستم کردی
ای کاش دلم به دوست مفتون نشدی
چون مفتون شد ز هجر مجنون نشدی
چونمجنونشد ز رنج پرخون نشدی
چون پر خون شد ز دیده بیرون نشدی
ای ایرانی خفتی و بگذشت بسی
برخیز و به کار خویش بنگر نفسی
ور کشته شوی جز این مبادت هوسی
کاین خانه از آن توست نی زان کسی
ای مادر اگر دسترسی داشتمی
سنگ سیه ازگور تو برداشتمی
خود را گل و خاک تیره پنداشتمی
تنهات به زبر خاک نگذاشتمی
ای روح روان که فارغ از این بدنی
جویای عزیزکردهٔ خویشتنی
ای خفته به خاک، من تو هستم تو منی
من فرزندم تو مادر ممتحنی
تا بشکافد به هم دل نالانی
تا خون بارد ز دیدهٔ گریانی
هرجاکه دمد ستاکی اندر لب جوی
دست بشرش بسر نهد پیکانی
از پیش و پس حیات بر خیره مپوی
دم را بنگر ز آمده و رفته مگوی
آن را که گذشته است بیهوده میاب
وآن را که نیامده است بیهوده مجوی
آن کس که رموز غیب داند، نه تویی
وان کو خط نابوده بخواند، نه تویی
اندیشهٔ عاقبت مکن کز پس مرگ
چیزی هم اگر از تو بماند، نه تویی
مطلب مرتبط:
رباعیات زیبای ملک الشعرای بهار بخش 1