رباعیات زیبای فخرالدین عراقی (1)
با آنکه خوش آید از تو، ای یار، جفا | لیکن هرگز جفا نباشد چو وفا | |
با این همه راضیم به دشنام از تو | از دوست چه دشنام؟ چه نفرین؟ چه دعا؟ |
عیشی نبود چو عیش لولی و گدا | افکنده کله از سر و نعلین ز پا | |
پا بر سر جان نهاده، دل کرده فدا | بگذاشته از بهر یکی هر دو سرا |
ای دوست، به دوستی قرینیم تو را | هر جا که قدم نهی زمینیم تو را | |
در مذهب عاشقی روا نیست که ما: | عالم به تو بینیم و نبینیم تو را |
ای دوست، فتاد با تو حالی دل را | مگذار ز لطف خویش خالی دل را | |
زیبد به جمال تو خود بیارایی دل | زیرا که تو بس لایق حالی دل را |
سودای تو کرد لاابالی دل را | عشق تو فزود غصه حالی دل را | |
هر چند ز چشم زخم دوری، ای بینایی | نزدیک منی چو در خیال دل را |
تا با توام، از تو جان دهم آدم را | وز نور تو روشنی دهم عالم را | |
چون بیتو بوم، قوت آنم نبود | کز سینه به کام خود برآرم دم را |
تا ظن نبری که مشکلی نیست مرا | در هر نفسی درد دلی نیست مرا | |
مشکلتر ازین چیست؟ که ایام شباب | ضایع شد و هیچ منزلی نیست مرا |
دل بر تو نهم، زنم بداندیشان را | وز تو نبرم ستیزهی ایشان را | |
گر عمر مرا در سر کار تو شود | عهد تو به میراث دهم خویشان را |
از بادهی عشق شد مگر گوهر ما؟ | آمد به فغان ز دست ما ساغر ما | |
از بسکه همی خوریم می را بر می | ما درسر می شدیم و می در سر ما |
ای روی تو آرزوی دیرینهی ما | جز مهر تو نیست در دل و سینهی ما | |
از صیقل آدمی زداییم درون | تا عکس رخت فتد در آیینهی ما |
گل صبح دم از باد برآشفت و بریخت | با باد صبا حکایتی گفت و بریخت | |
بد عهدی عمر بین، که گل ده روزه | سر بر زد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت |
عشق تو ز دست ساقیان باده بریخت | وز دیده بسی خون دل ساده بریخت | |
بس زاهد خرقه پوش سجاده نشین | کز عشق تو می بر سر سجاده بریخت |
ای جملهی خلق را ز بالا و ز پست | آورده ز لطف خویش از نیست به هست | |
بر درگه عدل تو چه درویش و چه شاه؟ | در سایهی عفو تو چه هشیار و چه مست؟ |
پیری ز خرابات برون آمد مست | دل رفته ز دست و جام می بر کف دست | |
گفتا: می نوش، کاندرین عالم پست | جز مست کسی ز خویشتن باز نرست |
گفتم: دل من، گفت که: خون کردهی ماست | گفتم: جگرم، گفت که: آزردهی ماست | |
گفتم که: بریز خون من، گفت برو | کازاد کسی بود که پروردهی ماست |
ماییم که بیمایی ما مایهی ماست | خود طفل خودیم و عشق ما دایهی ماست | |
فیالجمله عروس غیب همسایهی ماست | وین طرفه که همسایهی ما سایهی ماست |
آن دوستی قدیم ما چون گشته است؟ | مانده است به جای؟ یا دگرگون گشته است؟ | |
از تو خبرم نیست که با ما چونی | باری، دل من ز عشق تو خون گشته است |
در دام غمت دلم زبون افتاده است | دریاب، که خسته بیسکون افتاده است | |
شاید که بپرسی و دلم شاد کنی | چون میدانی که بی تو چون افتاده است؟ |
هرگز بت من روی به کس ننموده است | این گفت و مگوی مردمان بیهوده است | |
آن کس که تو را به راستی بستوده است | او نیز حکایت از کسی بشنوده است |
معشوقه و عشق عاشقان یک نفس است | رو هم نفسی جو، که جهان یک نفس است | |
با هم نفسی گر نفسی بنشینی | مجموع حیات عمر آن یک نفس است |
دل رفت بر کسی که بیماش خوش است | غم خوش نبود، ولیک غمهاش خوش است | |
جان میطلبد، نمیدهم روزی چند | جان را محلی نیست، تقاضاش خوش است |
عشق تو، که سرمایهی این درویش است | ز اندازهی هر هوسپرستی بیش است | |
شوری است، که از ازل مرا در سر بود | کاری است، که تا ابد مرا در پیش است |
شوقی، که چو گل دل شکفاند، عشق است | ذهنی، که رموز عشق داند، عشق است | |
مهری، که تو را از تو رهاند، عشق است | لطفی، که تو را بدو رساند، عشق است |
بیمار توام، روی توام درمان است | جان داروی عاشقان رخ جانان است | |
بشتاب، که جانم به لب آمد بیتو | دریاب مرا، که بیش نتوان دانست |
این دورهی سالوس، که نتوان دانست | میباش به ناموس، که نتوان دانست | |
خاکی شو و کبر را ز خود بیرون کن | پای همه میبوس، که نتوان دانست |
پرسیدم از آن کسی که برهان دانست: | کان کیست که او حقیقت جان دانست؟ | |
بگشاد زبان و گفت: ای آصف رای | این منطق طیر است، سلیمان دانست |
کردیم هر آن حیله که عقل آن دانست | تا راه توان به وصل جانان دانست | |
ره مینبریم و هم طمع می نبریم | نتوان دانست، بو که نتوان دانست |
چشمم ز غم عشق تو خون باران است | جان در سر کارت کنم، این بار آن است | |
از دوستی تو بر دلم باری نیست | محروم شدم ز خدمتت، بار آن است |
اول قدم از عشق سر انداختن است | جان باختن است و با بلا ساختن است | |
اول این است و آخرش دانی چیست؟ | خود را ز خودی خود بپرداختن است |
از گلشن جان بیخبری، خار این است | میلت به طبیعت است، دشوار این است | |
از جهل بدان، گر تو یکی ده گردی | در هستی حق نیست شوی، کار این است |
با حکم خدایی، که قضایش این است | میساز، دلا، مگر رضایش این است | |
ایزد به کدامین گنهم داد جزا؟ | توبه ز گناهی، که جزایش این است |
هر چند که دل را غم عشق آیین است | چشم است که آفت دل مسکین است | |
من معترفم که شاهد دل معنی است | اما چه کنم؟ که چشم صورت بین است |
ایزد، که جهان در کنف قدرت اوست | دو چیز به تو بداد، کان سخت نکوست | |
هم سیرت آن که دوست داری کس را | هم صورت آن که کس تو را دارد دوست |
در دور شراب و جام و ساقی همه اوست | در پرده مخالف و عراقی همه اوست | |
گر زانکه به تحقیق نظر خواهی کرد | نامی است بدین و آن و باقی همه اوست |
هر چند کباب دل و چشم تر هست | هجر تو ز وصل دیگری خوشتر هست | |
تو پنداری که بی تو خواب و خور هست؟ | بی روی تو خواب و خور کجا در خور هست؟ |
گردنده فلک دلیر و دیر است که هست | غرنده بسان شیر و دیر است که هست | |
یاران همه رفتند و نشد دیر تهی | ما نیز رویم دیر و دیر است که هست |
بی آنکه دو دیده بر جمالت نگریست | در آرزوی روی تو خونابه گریست | |
بیچاره بماندهام، دریغا! بی تو | بیچاره کسی که بی تواش باید زیست |
اندر ره عشق دی و کی پیدا نیست | مستان شدهاند و هیچ می پیدا نیست | |
مردان رهش ز خویش پوشیده روند | زان بر سر کوی عشق پی پیدا نیست |
ای دوست بیا، که بی تو آرامم نیست | در بزم طرب بیتو می و جامم نیست | |
کام دل و آرزوی من دیدن توست | جز دیدن روی تو دگر کامم نیست |
دل سوختگان را خبر از عشق تو نیست | مشتاق هوا را اثر از عشق تو نیست | |
در هر دو جهان نیک نظر کرد دلم | زان هیچ مقام برتر از عشق تو نیست |
رخ عرضه کنیم، گوی: این زر سره نیست | جان پیش کشیم، گوی، گوهر سره نیست | |
دل نپسندی، که مایهی ناسره است | هر مایه که قلب است عجب گر سره نیست! |
عشق تو ز عالم هیولانی نیست | سودای تو حد عقل انسانی نیست | |
ما را به تو اتصال روحانی هست | سهل است گر اتفاق جسمانی نیست |
دیشب دل من خیال تو مهمان داشت | بر خوان تکلف جگری بریان داشت | |
از آب دو دیده شربتی پیش آورد | بیچاره خجل گشت ولیکن آن داشت |
افسوس! که ایام جوانی بگذشت | سرمایهی عیش جاودانی بگذشت | |
تشنه به کنار جوی چندان خفتم | کز جوی من آب زندگانی بگذشت |
دردا! که دلم خبر ز دلدار نیافت | از گلبن وصل تو بجز خار نیافت | |
عمری به امید حلقه زد بر در او | چون حلقه برون در، دگر بار نیافت |
عالم ز لباس شادیم عریان یافت | با دیدهی پر خون و دل بریان یافت | |
هر شام که بگذشت مرا غمگین دید | هر صبح که خندید مرا گریان یافت |
زنجیر سر زلف تو تاب از چه گرفت؟ | و آن چشم خمارین تو خواب از چه گرفت؟ | |
چون هیچ کسی برگ گلی بر تو نزد | سر تا قدمت بوی گلاب از چه گرفت؟ |
در عشق توام واقعه بسیار افتاد | لیکن نه بدین سان که ازین بار افتاد | |
عیسی چو رخت بدید دل شیدا شد | از خرقه و سجاده به زنار افتاد |
چون سایهی دوست بر زمین میافتد | بر خاک رهم ز رشک کین میافتد | |
ای دیده، تو کام خویش، باری، بستان | روزیت که فرصتی چنین میافتد |
غم گرد دل پر هنران میگردد | شادی همه بر بیخبران میگردد | |
زنهار! که قطب فلک دایرهوار | در دیدهی صاحبنظران میگردد |
از بخت به فریادم و از چرخ به درد | وز گردش روزگار رخ چون گل زرد | |
ای دل، ز پی وصال چندین بمگرد | شادی نخوری ولیک غم باید خورد |
گر من روزی ز خدمتت گشتم فرد | صد بار دلم از آن پشیمانی خورد | |
جانا، به یکی گناه از بنده مگرد | من آدمیم، گنه نخست آدم کرد |
نرگس، که ز سیم بر سر افسر دارد | با دیدهی کور باد در سر دارد | |
در دست عصایی ز زمرد دارد | کوری به نشاط شب مکرر دارد |
حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد | بنمود جمال و عاشق زارم کرد | |
من خفته بدم به ناز در کتم عدم | حسن تو به دست خویش بیدارم کرد |
دل در غم تو بسی پریشانی کرد | حال دل من چنان که میدانی کرد | |
دور از تو نماند در جگر آب مرا | از بسکه دو چشمم گهرافشانی کرد |
بازم غم عشق یار در کار آورد | غم در دل من، بین، که چه گل بار آورد؟ | |
هر سال بهار ما گل آوردی بار | امسال بجای گل همه خار آورد |
دل در طلبت هر دو جهان میبازد | وز هر دو جهان سود و زیان میبازد | |
مانندهی پروانه، که بر شمع زند | بر عین تو جان خود چنان میبازد |
آنجا که تویی عقل کجا در تو رسد؟ | خود زشت بود که عقل ما در تو رسد | |
گویند: ثنای هر کسی برتر ازوست | تو برتر از آنی که ثنا در تو رسد |
مسکین دل من! که بیسرانجام بماند | در بزم طرب بی می و بیجام بماند | |
در آرزوی یار بسی سودا پخت | سوداش بپخت و آرزو خام بماند |
از روز وجودم شفقی بیش نماند | وز گلشن جانم ورقی بیش نماند | |
از دفتر عمرم سبقی باقی نیست | دریاب، که از من رمقی بیش نماند |
یک عالم از آب و گل بپرداختهاند | خود را به میان ما در انداختهاند | |
خود گویند راز و خود میشنوند | زین آب و گلی بهانه بر ساختهاند |
در سابقه چون قرار عالم دادند | مانا که نه بر مراد آدم دادند | |
زان قاعده و قرار، کان دور افتاد | نی بیش به کس دهند و نی کم دادند |
زان پیش که این چرخ معلا کردند | وز آب و گل این نقش معما کردند | |
جامی ز می عشق تو بر ما کردند | صبر و خرد ما همه یغما کردند |
بی روی تو عاشقت رخ گل چه کند؟ | بی بوی خوشت به بوی سنبل چه کند؟ | |
آن کس که ز جام عشق تو سرمست است | انصاف بده، به مستی مل چه کند؟ |
هر کتب خرد، که هست، اگر برخوانند | در پردهی اسرار شدن نتوانند | |
صندوقچهی سر قدم بس عجب است | در بند و گشادش همه سرگردانند |
قومی هستند، کز کله موزه کنند | قومی دیگر، که روزه هر روزه کنند | |
قومی دگرند ازین عجبتر ما را | هر شب به فلک روند و دریوزه کنند |
در کوی تو عاشقان درآیند و روند | خون جگر از دیده گشایند و روند | |
ما بر در تو چو خاک ماندیم مقیم | ورنه دگران چو باد آیند و روند |
ملک دو جهان را به طلبکار دهند | وین سود و زیان را به خریدار دهند | |
بویی که صبا ز کوی جانان آورد | وقت سحر آن را به من زار دهند |
دل جز به دو زلف مشکبارش ندهند | جان جز به دو لعل آبدارش ندهند | |
در بارگه وصل، جلالش میگفت: | این سر که نه عاشق است بارش ندهند |
در بند گرهگشای میباید بود | ره گم شده، رهنمای میباید بود | |
یک سال و هزار سال میباید زیست | یک جای و هزار جای میباید بود |
مازار کسی، کز تو گزیرش نبود | جز بندگی تو در ضمیرش نبود | |
بخشای بر آن کسی، که هر شب تا روز | جز آب دو دیده دستگیرش نبود |
ای جان من، از دل خبرت نیست، چه سود؟ | در عالم جان رهگذرت نیست، چه سود؟ | |
جز حرص و هوی، که بر تو غالب شده است | اندیشهی چیز دگرت نیست، چه سود؟ |
حاشا! که دل از خاک درت دور شود | یا جان ز سر کوی تو مهجور شود | |
این دیدهی تاریک من آخر روزی | از خاک قدمهای تو پر نور شود |
دل دیدن رویت به دعا میخواهد | وصلت به تضرع از خدا میخواهد | |
هستند شکرلبان درین ملک بسی | لیکن دل دیوانه تو را میخواهد |
ای از کرمت مصلح و مفسد به امید | وز رحمت تو به بندگان داده نوید | |
شد موی سفید و من رها کرده نیم | در نامهی خود بجای یک موی سفید |
یاری که نکو بخشد و بد بخشاید | گر ناز کند و گر نوازد شاید | |
روی تو نکوست، من بدانم خوشدل | کز روی نکو بجز نکویی ناید |
عالم ز لباس شادیم عریان دید | با دیدهی گریان و دل بریان دید | |
هر شام، که بگذشت مرا غمگین یافت | هر صبح، که خندید مرا گریان دید |
این عمر، که بردهای تو بییار بسر | ناکرده دمی بر در دلدار گذر | |
جانا، بنشین و ماتم خود میدار | کان رفت که آید ز تو کاری دیگر |
افتاد مرا با سر زلفین تو کار | دیوانه شدم، به حال خویشم بگذار | |
دل در سر زلفین تو گم کردستم | جویای دل خودم، مرا با تو چه کار؟ |
اندیشهی عشقت دم سرد آرد بار | تخم هجرت ز میوه درد آرد بار | |
از اشک، رخم ز خاک نمناکتر است | هر خار، که روید گل زرد آرد بار |
در واقعهی مشکل ایام نگر | جامی است تو را عقل، در آن جام نگر | |
ترسم که به بوی دانه در دام شوی | ای دوست، همه دانه مبین دام نگر |