دسترسی آسان به بخش" گلچین غزلیات شاعران "
عبید زاکانی |
|
(در جمع آوری تصاویر شاعران از سایت گنجور استفاده شده است)
دسترسی آسان به بخش" گلچین غزلیات شاعران "
عبید زاکانی |
|
(در جمع آوری تصاویر شاعران از سایت گنجور استفاده شده است)
گلچین غزلیات زیبای عراقی
غزلیات عراقی
کشیدم رنج بسیاری دریغا
کشیدم رنج بسیاری دریغا
به کام من نشد کاری دریغا
به عالم، در که دیدم باز کردم
ندیدم روی دلداری دریغا
شدم نومید کاندر چشم امید
نیامد خوب رخساری دریغا
ندیدم هیچ گلزاری به عالم
که در چشمم نزد خاری دریغا
مرا یاری است کز من یاد نارد
که دارد این چنین یاری؟ دریغا
دل بیمار من بیند نپرسد
که چون شد حال بیماری؟ دریغا
شدم صدبار بر درگاه وصلش
ندادم بار یک باری دریغا
ز اندوه فراقش بر دل من
رسد هر لحظه تیماری دریغا
به سر شد روزگارم بیرخ تو
نماند از عمر بسیاری دریغا
نپرسد از عراقی، تا بمیرد
جهان گوید که: مرد، آری دریغا
غزلیات عراقی
عراقی بار دیگر توبه بشکست
عراقی بار دیگر توبه بشکست
ز جام عشق شد شیدا و سرمست
پریشان سر زلف بتان شد
خراب چشم خوبان است پیوست
چه خوش باشد خرابی در خرابات
گرفته زلف یار و رفته از دست
ز سودای پریرویان عجب نیست
اگر دیوانهای زنجیر بگسست
به گرد زلف مهرویان همی گشت
چو ماهی ناگهان افتاد در شست
به پیران سر، دل و دین داد بر باد
ز خود فارغ شد و از جمله وارست
سحرگه از سر سجاده برخاست
به بوی جرعهای زنار بربست
ز بند نام و ننگ آنگه شد آزاد
که دل را در سر زلف بتان بست
بیفشاند آستین بر هردو عالم
قلندروار در میخانه بنشست
لب ساقی صلای بوسه در داد
عراقی توبهٔ سیساله بشکست
غزلیات عراقی
باز مرا در غمت واقعه جانی است
باز مرا در غمت واقعه جانی است
در دل زارم نگر، تا به چه حیرانی است
دل که ز جان سیر گشت خون جگر میخورد
بر سر خوان غمت باز به مهمانی است
چون دل تنگم نشد شاد به تو یک زمان
باز گذارش به غم، کوبه غم ارزانی است
تا سر زلفین تو کرد پریشان دلم
هیچ نگویی بدو کین چه پریشانی است؟
از دل من خون چکید بر جگرم نم نماند
تا ز غمت دیدهام در گهر افشانی است
آه! که در طالعم باز پراکندگی است
بخت بد آخر بگو کین چه پریشانی است
رفت که بودی مرا کار به سامان، دریغ!
نوبت کارم کنون بی سر و سامانی است
صبح وصالم بماند در پس کوه فراق
روز امیدم چو شب تیره و ظلمانی است
وصل چو تو پادشه کی به گدایی رسد؟
جستن وصلت مرا مایهٔ نادانی است
خیز، دلا، وصل جو، ترک عراقی بگو
دوست مدارش، که او دشمن پنهانی است
غزلیات عراقی
ندیدهام رخ خوب تو، روزکی چند است
ندیدهام رخ خوب تو، روزکی چند است
بیا، که دیده به دیدارت آرزومند است
به یک نظاره به روی تو دیده خشنود است
به یک کرشمه دل از غمزهٔ تو خرسند است
فتور غمزهٔ تو خون من بخواهد ریخت
بدین صفت که در ابرو گره درافکند است
یکی گره بگشای از دو زلف و رخ بنمای
که صدهزار چو من دلشده در آن بند است
مبر ز من، که رگ جان من بریده شود
بیا، که با تو مرا صدهزار پیوند است
مرا چو از لب شیرین تو نصیبی نیست
از آن چه سود که لعل تو سر به سرقند است؟
کسی که همچو عراقی اسیر عشق تو نیست
شب فراق چه داند که تا سحر چند است؟
غزلیات عراقی
در کوی خرابات، کسی را که نیاز است
در کوی خرابات، کسی را که نیاز است
هشیاری و مستیش همه عین نماز است
آنجا نپذیرند صلاح و ورع امروز
آنچ از تو پذیرند در آن کوی نیاز است
اسرار خرابات به جز مست نداند
هشیار چه داند که درین کوی چه راز است؟
تا مستی رندان خرابات بدیدم
دیدم به حقیقت که جزین کار مجاز است
خواهی که درون حرم عشق خرامی؟
در میکده بنشین که ره کعبه دراز است
هان! تا ننهی پای درین راه ببازی
زیرا که درین راه بسی شیب و فراز است
از میکدهها نالهٔ دلسوز برآمد
در زمزمهٔ عشق ندانم که چه ساز است؟
در زلف بتان تا چه فریب است؟که پیوست
محمود پریشان سر زلف ایاز است
زان شعله که از روی بتان حسن تو افروخت
جان همه مشتاقان در سوز و گداز است
چون بر در میخانه مرا بار ندادند
رفتم به در صومعه، دیدم که فراز است
آواز ز میخانه برآمد که: عراقی
در باز تو خود را که در میکده باز است
غزلیات عراقی
در سرم عشق تو سودایی خوش است
در سرم عشق تو سودایی خوش است
در دلم شوقت تمنایی خوش است
ناله و فریاد من هر نیمشب
بر در وصلت تقاضایی خوش است
تا نپنداری که بیروی خوشت
در همه عالم مرا جایی خوش است
با سگان گشتن مرا هر شب به روز
بر سر کویت تماشایی خوش است
گرچه میکاهد غم تو جان من
یاد رویت راحت افزایی خوش است
در دلم بنگر، که از یاد رخت
بوستان و باغ و صحرایی خوش است
تا عراقی والهٔ روی تو شد
در میان خلق رسوایی خوش است
غزلیات عراقی
شاد کن جان من، که غمگین است
شاد کن جان من، که غمگین است
رحم کن بر دلم، که مسکین است
روز اول که دیدمش گفتم:
آنکه روزم سیه کند این است
روی بنمای، تا نظاره کنم
کارزوی من از جهان این است
دل بیچاره را به وصل دمی
شادمان کن، که بیتو غمگین است
بیرخت دین من همه کفر است
با رخت کفر من همه دین است
گه گهی یاد کن به دشنامم
سخن تلخ از تو شیرین است
دل به تو دادم و ندانستم
که تو را کبر و ناز چندین است
بنوازی و پس بیازاری
آخر، ای دوست این چه آیین است؟
کینه بگذار و دلنوازی کن
که عراقی نه در خور کین است
غزلیات عراقی
جز دیدن روی تو مرا رای دگر نیست
جز دیدن روی تو مرا رای دگر نیست
جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست
این چشم جهان بین مرا در همه عالم
جز بر سر کوی تو تماشای دگر نیست
وین جان من سوخته را جز سر زلفت
اندر همه گیتی سر سودای دگر نیست
یک لحظه غمت از دل من مینشود دور
گویی که غمت را جز ازین رای دگر نیست
یک بوسه ربودم ز لبت، دل دگری خواست
فرمود فراق تو که: فرمای، دگر نیست
هستند تو را جمله جهان واله و شیدا
لیکن چو منت واله و شیدای دگر نیست
عشاق تو گرچه همه شیرین سخنانند
لیکن چو عراقیت شکرخای دگر نیست
غزلیات عراقی
ساقی قدحی شراب در دست
ساقی قدحی شراب در دست
آمد ز شراب خانه سرمست
آن توبهٔ نادرست ما را
همچون سر زلف خویش بشکست
از مجلسیان خروش برخاست
کان فتنهٔ روزگار بنشست
ماییم کنون و نیم جانی
و آن نیز نهاده بر کف دست
آن دل، که ازو خبر نداریم
هم در سر زلف اوست گر هست
دیوانهٔ روی اوست دایم
آشفتهٔ موی اوست پیوست
در سایهٔ زلف او بیاسود
وز نیک و بد زمانه وارست
چون دید شعاع روی خوبش
در حال ز سایه رخت بربست
در سایه مجو دل عراقی
کان ذره به آفتاب پیوست
مطلب مرتبط:
گلچین غزلیات زیبای عبید زاکانی
غزلیات عبید زاکانی
دگر برون شدنم زین دیار ممکن نیست
دگر برون شدنم زین دیار ممکن نیست
دگر غریبیم از کوی یار ممکن نیست
مرا از آن لب شیرین و زلف عارض تو
شکیب و طاقت و صبر و قرار ممکن نیست
دلا بکوش مگر دامنش به دست آری
که وصل بیطلب و انتظار ممکن نیست
من اینکه عشق نورزم مرا به سر نرود
من اینکه می نخورم در بهار ممکن نیست
در آن دیار که مائیم حالیا آنجا
مسافران صبا را گذار ممکن نیست
عبید هم غزلی گاه گاه اگر بتوان
بگو که خوشتر از این یادگار ممکن نیست
غزلیات عبید زاکانی
بی روی یار صبر میسر نمیشود
بی روی یار صبر میسر نمیشود
بیصورتش حباب مصور نمیشود
با او دمی وصال به صد لابه سالها
تقریر میکنیم و مقرر نمیشود
گفتم که بوسهای بربایم ز لعل او
مشکل سعادتیست که باور نمیشود
جز آنکه سر ببازم و در پایش اوفتم
دستم به هیچ چارهٔ دیگر نمیشود
افسرده دل کسی که ز زنجیر زلف او
دیوانه مینگردد و کافر نمیشود
عشقش حکایتیست که از دل نمیرود
وصفش فسانهایست که باور نمیشود
تا بوی زلف یار نمیآورد صبا
از بوی او دماغ معطر نمیشود
ساقی بیار باده که هر لحظه عیش خوش
بیمطرب و پیاله و ساغر نمیشود
گفتی به صبر کار میسر شود عبید
تدبیر چیست جان برادر، نمیشود
غزلیات عبید زاکانی
نقش روی توام از پیش نظر مینرود
نقش روی توام از پیش نظر مینرود
خاطر از کوی توام جای دگر مینرود
تا بدیدم لب شیرین تو دیگر زان روز
بر زبانم سخن شهد و شکر مینرود
عارض و زلف دو تا شیفته کردند مرا
هرگزم دل به گل و سنبل تر مینرود
مستی و عاشقی از عیب بود گو میباش
«در من این عیب قدیم است و بدر مینرود»
دوستان از می و معشوق نداریدیم باز
«که مرا بی می و معشوق بسر مینرود»
غم عشقش ز دل خستهٔ بیچاره عبید
گوشهای دارد از آنجا به سفر مینرود
غزلیات عبید زاکانی
سپیدهدم به صبوحی شراب خوش باشد
سپیدهدم به صبوحی شراب خوش باشد
نوا و نغمهٔ چنگ و رباب خوش باشد
بتی که مست و خرابی ز چشم فتانش
نشسته پیش تو مست و خراب خوش باشد
سحرگهان چو ز خواب خمار برخیزی
خیال بنگ و نشاط شراب خوش باشد
میان باغ چو وصل نگار دست دهد
کنار آب و شب ماهتاب خوش باشد
شمایل خوش جانان به خواب دیدم دوش
امید هست که تعبیر خواب خوش باشد
عبید این دو سه بیتک به یک زمان گفته است
گرش تو گفت توانی جواب خوش باشد
غزلیات عبید زاکانی
ز من مپرس که بر من چه حال میگذرد
ز من مپرس که بر من چه حال میگذرد
چو روز وصل توام در خیال میگذرد
جهان برابر چشمم سیاه میگردد
چو در ضمیر من آن زلف و خال میگذرد
اگر هلاک خودم آرزوست منع مکن
مرا که عمر چنین در ملال میگذرد
خیال مهر تو در چشم هر سهی سرویست
که در حوالیش آب زلال میگذرد
ز بوی زلف توام روح تازه میگردد
سپیدهدم که نسیم شمال میگذرد
من و وصال تو آن فکر و آرزو هیهات
که بر دماغ چه فکر محال میگذرد
غلام و چاکر روی چو ماه توست عبید
وزین حدیث بسی ماه و سال میگذرد
غزلیات عبید زاکانی
دوش عقلم هوس وصل تو شیدا میکرد
دوش عقلم هوس وصل تو شیدا میکرد
دلم آتشکده و دیده چو دریا میکرد
نقش رخسار تو پیرامن چشمم میگشت
صبر و هوش من دلسوخته یغما میکرد
شعلهٔ شوق تو هر لحظه درونم میسوخت
دود سودای توام قصد سویدا میکرد
نه کسی حال من سوخته دل میپرسید
نه کسی درد من خسته مداوا میکرد
پیش سلطان خیال تو مرا غم میکشت
خدمتش تن زده از دور تماشا میکرد
دست برداشته تا وقت سحر خاطر من
از خدا دولت وصل تو تمنا میکرد
هردم از غصهٔ هجران تو میمرد عبید
باز امید وصال تواش احیا میکرد
غزلیات عبید زاکانی
مست خراب یابد هر لحظه در خرابات
مست خراب یابد هر لحظه در خرابات
گنجی که آن نیابد صد پیر در مناجات
خواهی که راه یابی بیرنج بر سر گنج
میبیز هر سحرگاه خاک در خرابات
یک ذره گرد از آن خاک در چشم جانت افتد
با صدهزار خورشید افتد تو را ملاقات
ور عکس جام باده ناگاه بر تو تابد
نز خویش گردی آگه، نز جام، نز شعاعات
در بیخودی و مستی جایی رسی، که آنجا
در هم شود عبادات، پی گم کند اشارات
تا گم نگردی از خود گنجی چنین نیابی
حالی چنین نیابد گم گشته از ملاقات
تا کی کنی به عادت در صومعه عبادت؟
کفر است زهد و طاعت تا نگذری ز میقات
تا تو ز خودپرستی وز جست وجو نرستی
میدان که میپرستی در دیر عزی و لات
در صومعه تو دانی میکوش تا توانی
در میکده رها کن از سر فضول و طامات
جان باز در خرابات، تا جرعهای بیابی
مفروش زهد، کانجا کمتر خرند طامات
لب تشنه چند باشی، در ساحل تمنی؟
انداز خویشتن را در بحر بینهایات
تا گم شود نشانت در پای بینشانی
تا در کشد به کامت یک ره نهنگ حالات
چون غرقه شد عراقی یابد حیات باقی
اسرار غیب بیند در عالم شهادات
غزلیات عبید زاکانی
گر آن مه را وفا بودی چه بودی
گر آن مه را وفا بودی چه بودی
ورش ترس از خدا بودی چه بودی
دمی خواهم که با او خوش برآیم
اگر او را رضا بودی چه بودی
دلم را از لبش بوسیست حاجت
گر این حاجت روا بودی چه بودی
اگر روزی به لطف آن پادشا را
نظر با این گدا بودی چه بودی
خرد گر گرد من گشتی چه گشتی
وگر صبرم بجا بودی چه بودی
به وصلش گر عبید بینوا را
سعادت رهنما بودی چه بودی
غزلیات عبید زاکانی
خدایا تو ما را صفائی بده
خدایا تو ما را صفائی بده
به ما بینوایان نوائی بده
در گنج رحمت به ما برگشا
وزان داد هر بینوائی بده
همه دردناکان درماندهایم
حکیمی به هریک دوائی بده
سگ کوی رندان آزادهایم
در آن کوچه ما را سرائی بده
بلائیست این نفس کافر عبید
گرش میتوانی سزائی بده
غزلیات عبید زاکانی
بیش از این بد عهد و پیمانی مکن
بیش از این بد عهد و پیمانی مکن
با سبکروحان گران جانی مکن
زلف کافر کیش را برهم مزن
قصد بنیاد مسلمانی مکن
غمزه را گو خون مشتاقان مریز
ملک از آن تست ویرانی مکن
با ضعیفان هرچه در گنجد مگو
با اسیران هرچه بتوانی مکن
بیش از این جور و جفا و سرکشی
حال مسکینان چو میدانی مکن
گر کنی با دیگران جور و جفا
با عبیدالله زاکانی مکن
از وصالت چون ببوسی قانعست
بوسه پیشش آر و پیشانی مکن
غزلیات عبید زاکانی
قصد آن زلفین سرکش کردهام
قصد آن زلفین سرکش کردهام
خاطر از سودا مشوش کردهام
در ره عشقش میان جان و دل
منزل اندر آب و آتش کردهام
از وصالش تا طمع ببریدهام
با خیالش وقت خود خوش کردهام
از نسیم گلستان تا شمهای
بوی او بشنیدهام غش کردهام
کیش او بگرفته قربان گشتهام
تا نپنداری که ترکش کردهام
از دو لعل و از دو ابرو و دو زلف
گر امان یابم غلط شش کردهام
دل طلب کردم ز زلفش بانک زد
کای عبید آنجا فروکش کردهام
غزلیات عبید زاکانی
یارب از کرده به لطف تو پناه آوردیم
یارب از کرده به لطف تو پناه آوردیم
به امید کرمت روی به راه آوردیم
بر سر نفس بدآموز که شیطان رهست
از ندامت حشر از تو به سپاه آوردیم
بر گنه کاری خود گرچه مقریم ولی
نالهٔ زار و رخ زرد گواه آوردیم
گرچه ما نامه سیاهیم ببخشای که ما
روسیاهیم از آن نامه سیاه آوردیم
بر در عفو تو ما بی سر و پایان چو عبید
تا تهی دست نباشیم گناه آوردیم
غزلیات عبید زاکانی
قصهٔ درد دل و غصهٔ شبهای دراز
قصهٔ درد دل و غصهٔ شبهای دراز
صورتی نیست که جائی بتوان گفتن باز
محرمی نیست که با او به کنار آرم روز
مونسی نیست که با وی به میان آرم راز
در غم و خواری از آنم که ندارم غمخوار
دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز
خود چه شامیست شقاوت که ندارد انجام
یا چه صبحست سعادت که ندارد آغاز
بینیازی ندهد دهر خدایا تو بده
سازگاری نکند خلق خدایا تو بساز
از سر لطف دل خستهٔ بیچاره عبید
بنواز ای کرم عام تو بیچاره نواز
غزلیات عبید زاکانی
یار پیمان شکنم با سر پیمان آمد
یار پیمان شکنم با سر پیمان آمد
دل پر درد مرا نوبت درمان آمد
این چه ماهیست که کاشانهٔ ما روشن کرد
وین چه شمعیست که بازم به شبستان آمد
بخت باز آمد و طالع در دولت بگشاد
مدعی رفت و مرا کار به سامان آمد
می بیارید که ایام طرب روی نمود
گل بریزید که آن سرو خرامان آمد
از سر لطف ببخشود بر احوال عبید
مگرش رحم بدین دیدهٔ گریان آمد
غزلیات عبید زاکانی
ز من مپرس که بر من چه حال میگذرد
ز من مپرس که بر من چه حال میگذرد
چو روز وصل توام در خیال میگذرد
جهان برابر چشمم سیاه میگردد
چو در ضمیر من آن زلف و خال میگذرد
اگر هلاک خودم آرزوست منع مکن
مرا که عمر چنین در ملال میگذرد
خیال مهر تو در چشم هر سهی سرویست
که در حوالیش آب زلال میگذرد
ز بوی زلف توام روح تازه میگردد
سپیدهدم که نسیم شمال میگذرد
من و وصال تو آن فکر و آرزو هیهات
که بر دماغ چه فکر محال میگذرد
غلام و چاکر روی چو ماه توست عبید
وزین حدیث بسی ماه و سال میگذرد
غزلیات عبید زاکانی
دوش اشگم سر به جیحون میکشید
دوش اشگم سر به جیحون میکشید
دل بدان زلفین شبگون میکشید
ناتوان شخص ضعیفم هر زمان
اشگ ریزان ناله را چون میکشید
گاه اشگش سوی صحرا میدواند
گاه آهش سوی گردون میکشید
ناگهان خیل خیالش بر سرم
لشگر از بهر شبیخون میکشید
دید آن چشم بلابین دمبدم
تا گریبان جامه در خون میکشید
آستین بر زد خیالش تا به روز
رخت از آن دریا به هامون میکشید
غمزهاش تیری که میزد بر عبید
لعل او پیکانش بیرون میکشید
مطلب مرتبط:
گلچین غزلیات زیبای شاطر عباس صبوحی
اگر روزی بدست آرم سر زلف نگارم را
اگر روزی بدست آرم سر زلف نگارم را
شمارم مو به مو شرح غم شبهای تارم را
برای جان سپردن، کوی جانان آرزو دارم
که شاید با دو سیل او، برد خاک مزارم را
ندارم حاجت فصل بهاران با گل و گلشن
به باغ حسن اگر بینم نگار گلعذارم را
بگرد عارضش چون سبز شد خط من، به دل گفتم
سیه بین روزگارم را، خزان بنگر بهارم را
تمنّا داشتم عین وصالش در شب هجران
صبا بوئی از آن آورد و برد از دل قرارم را
بدان امید از احسان که در پایش فشانم جان
که از شفقّت بدست آرد دل امیدوارم را
مریض عشق را نبود دوائی غیر جان دادن
مگر وصل تو سازد چاره، درد انتظارم را
چو یارم ساخت با اغیار و من جان دادم از حسرت
بگوئید ای برادر آن بت ناسازگارم را
صبوحی را سگ دربان خود خواند آن پری از مهر
میان عاشقان افزوده قدر و اعتبارم را
غزلیات شاطر عباس صبوحی
تا مرا عشق تو، ای خسرو خوبان به سر است
تا مرا عشق تو، ای خسرو خوبان به سر است
پند هفتاد و دو ملت به برم بیاثر است
نه من اندر طلبت بر در دیر و حرمم
هر که جویای جمال تو بود، دربدر است
مینماید که تو از خیل پریزادانی
کی به این دلبری و حسن و لطافت بشر است؟
واعظ از عشق رخت منع من زار کند
گر چه پندش پدرانه است ولی بیاثر است
دل مبندید به اوضاع جهان هیچ که من
آزمودم، همه اوضاع جهان بیثمر است
عاشق کوی تو از تیغ نگرداند روی
تیغ ابروی تو را جان صبوحی سپر است
غزلیات شاطر عباس صبوحی
شام هجران مرا صبح نمایان آمد
شام هجران مرا صبح نمایان آمد
محنت آخر شد و اندوه به پایان آمد
نفس باد صبا باز مسیحائی کرد
مگر از زلف خم در خم جانان آمد
شکر ایزد که دگر بار، به کوری رقیب
دلبرم شاد رخ و خرّم و خندان آمد
عجبی نیست گرم از کرم پیر مغان
رنج راحت شد و هم درد به درمان آمد
گر چه بسیار چشیدی ستم ز هر فراق
دلبر شاد به بزمت شکرستان آمد
ساقیا! ساغر لبریز از آن باده بده
که ز خمخانهٔ حق، هدیه به مستان آمد
مطرب! آغاز کن آن نغمهٔ داوودی را
که ز الحان خوشش، جان به سلیمان آمد
مژده ای صدر نشینان صف میکده، باز
که صبوحی ز حرم مست و غزلخوان آمد
غزلیات شاطر عباس صبوحی
دلبر به من رسید و جفا را بهانه کرد
دلبر به من رسید و جفا را بهانه کرد
افکند سر به زیر، حیا را بهانه کرد
آمد به بزم و، دید من تیره روز را
ننشست و رفت، تنگی جا را بهانه کرد
رفتم به مسجد از پی نظارهٔ رخش
بر رو گرفت دست و، دعا را بهانه کرد
آغشته بود پنجهاش از خون عاشقان
بستن به دست خویش حنا را بهانه کرد
خوش میگذشت دوش صبوحی به کوی او
بر جا نشست و، شستن پا را بهانه کرد
غزلیات شاطر عباس صبوحی
بار دگر به کوچهٔ رندان گذر کنیم
بار دگر به کوچهٔ رندان گذر کنیم
تا بشکنیم توبه و سجّاده تر کنیم
یک جرعه در کشیم از آن داروی نشاط
چندین هزار وسوسه از سر بدر کنیم
دل را بدست مطرب و معشوق میدهیم
فارغ ز فکر نیک و بد و خیر و شر کنیم
ما کیستیم و قوّت تدبیر ما کدام
تا ادعای دفع قضا و قدر کنیم
زاهد بما نصیحت بیهوده میدهد
کز باده بگذریم و ز ساقی حذر کنیم
با اختلاف مبدأ برهان ما و شیخ
این تجربت نباید بار دگر کنیم
یکباره راه زهد سپردیم و گم شدیم
بار دگر صبوحی از این ره گذر کنیم
غزلیات شاطر عباس صبوحی
وقت آن شد که سر خویش، من از غم شکنم
وقت آن شد که سر خویش، من از غم شکنم
آهی از دل کشم و حلقهٔ ماتم شکنم
گر مراد دل من را ندهد این گردون
همه اوضاع جهان، یکسره در هم شکنم
باده از کاس سفالین خورم و از مستی
به یقین جام جهان بین به سر جم شکنم
گر شود رام دمی ساقی و می گیرم از او
ترک عقبی کنم و توبه دمادم شکنم
شرحی از یوسف گمگشته خود گر بدهم
شهرت گریه یعقوب، مسلّم شکنم
سر شوریدهٔ خود، گر بنهم بر زانو
صبر ایّوب، از این شهره به عالم شکنم
بارها یار بدیدم به صبوحی میگفت
عزم دارم که ز هجرم قدت از غم شکنم
غزلیات شاطر عباس صبوحی
پیوسته من از شوق لب لعل تو مستم
پیوسته من از شوق لب لعل تو مستم
زین ذوق که دارم خبرم نیست که هستم
در بادیهٔ عشق تو تا پای نهادم
یکباره بشد دین و دل و عقل ز دستم
از بس که نظر بر گُل رخسار تو دارم
شد شهره بهر شهر که خورشید پرستم
تو مهر ز من ای بت عیّار بریدی
من دل بخَم طرّه طرّار تو بستم
مُطرب تو بزن ساز نوائی بدرستی
ساقی تو بده باده که من توبه شکستم
غزلیات شاطر عباس صبوحی
غم درآمد ز درم چون ز برم یار برفت
غم درآمد ز درم چون ز برم یار برفت
عیش و نوش و طربم، جمله به یکبار برفت
بنوشتم چو ز بی مهریت ای مه، شرحی
آتش افتاد به لوح و، قلم از کار برفت
خواست نرگس که به چشم تو کند همچشمی
نتوانست، سر افکنده و بیمار برفت
مگر از روی تو، بلبل سخنی گفت به گل
که بزد چاک گریبان و، ز گلزار برفت؟
چهره زرد من، از هجر رخت گلگون شد
بسکه خون دلم از دیده به رخسار برفت
غزلیات شاطر عباس صبوحی
عشق آمد و امن جانم گرفت
عشق آمد و امن جانم گرفت
شحنهٔ شوقم گریبانم گرفت
عشوهای فرمود چشم کافرش
زاهد دین گشت و ایمانم گرفت
رشته ای در کف ز زلف سر کشش
گرچه مشکل آمد آسانم گرفت
آفتابی گشت تابان در مهش
تحت و فوق و کاخ و ایمانم گرفت
از شراره آه و برق سینه سوز
آتشی در خرمن جانم گرفت
بس ز گلها بیوفائی دیده ام
خیمهٔ گل از گلستانم گرفت
چون صبوحی عاقبت لعل لبت
در میان آب حیوانم گرفت
غزلیات شاطر عباس صبوحی
خواب دیدم که همی خون ز کنارم میرفت
خواب دیدم که همی خون ز کنارم میرفت
رفت تعبیر که از قلب فگارم میرفت
به هوای سر زلفین خم اندر خم او
از کف صبر و وفا رشتهٔ تارم میرفت
شام هجران تو، از اوّل شب تا به سحر
خون دل متصل از دیده قرارم میرفت
دوش میرفت چو جان از برم و از پی او
تاب و آرام دل و قلب فگارم میرفت
تا دم صبح، مرا از اثر فکر و خیال
چون حوادث سر شب تا بشمارم میرفت
آنکه در زندگیم پا به سر من ننهاد
کاش میمردم و از خاک مزارم میرفت
گر صبوحی مرا قدرت تقریر نبود
از سر کلک همی مشک تتارم میرفت
غزلیات شاطر عباس صبوحی
مکن دریغ ز من ساقیا شراب امشب
مکن دریغ ز من ساقیا شراب امشب
از آنکه ز آتش خود، گشته ام کباب امشب
ز بسکه شعله زند در دل من، آتش شوق
ز آتش دل خویشم در التهاب امشب
به خواب دیده ام آن چشم نیم خوابش دوش
گمان مبر که رود دیده ام به خواب امشب
ز دست نرگس مستش برفت دل، از کف
نگر به حال دلم از ره ثواب امشب
شد آنکه بادهٔ پنهان کشیدمی همه عمر
بده به بانگ نی و نغمهٔ رباب امشب
ز بسکه نقش مخالف ز دوستان دیدم
بر آن شدم که زنم نقش خود بر آب امشب
شود خراب چو این خانه لاجرم روزی
ز سیل باده بهل تا شود خراب امشب
دلم که داشت قرار اندر آن دو زلف چو شب
بود چو گوی بچوگان در اضطراب امشب
صبوحی دل مده از دست، محکمش میدار
که چشم یار، بود بر سر عتاب امشب
گلچین غزلیات زیبای صائب تبریزی
غزلیات صائب تبریزی
خوش آن که از دو جهان گوشهٔ غمی دارد
خوش آن که از دو جهان گوشهٔ غمی دارد
همیشه سر به گریبان ماتمی دارد
تو مرد صحبت دل نیستی، چه میدانی
که سر به جیب کشیدن چه عالمی دارد
هزار جان مقدس فدای تیغ تو باد
که در گشایش دلها عجب دمی دارد!
لب پیاله نمیآید از نشاط به هم
زمین میکده خوش خاک بیغمی دارد!
تو محو عالم فکر خودی، نمیدانی
که فکر صائب ما نیز عالمی دارد
غزلیات صائب تبریزی
چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما
چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما
باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما
نالهٔ ما حلقه در گوش اجابت میکشد
کز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ما
فتنهٔ صد انجمن، آشوب صد هنگامهایم
گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما
نامهٔ پیچیده را چون آب خواندن حق ماست
کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ما
بی تامل چون عرق بر روی خوبان میدویم
چون کمند زلف، گستاخ بر و دوشیم ما
از شراب مارگ خامی است صائب موج زن
گر چه عمری شد درین میخانه در جوشیم ما
غزلیات صائب تبریزی
تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت
تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود
از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
داغهای ناامیدی یادگار از خود گذاشت
خردهٔ عمرم که چون نقد شرار از دست رفت
تا نفس را راست کردم، ریخت اوراق حواس
دست تا بر دست سودم، نوبهار از دست رفت
پی به عیب خود نبردم تا بصیرت داشتم
خویش را نشناختم، آیینهدار از دست رفت
عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار
تا عنان آمد به دستم، اختیار از دست رفت
عمر باقی مانده را صائب به غفلت مگذران
تا به کی گویی که روز و روزگار از دست رفت؟
غزلیات صائب تبریزی
نیستم غمگین که خالی چون کدویم میکنند
نیستم غمگین که خالی چون کدویم میکنند
کز می گلرنگ، صاحب آبرویم میکنند
گرچه میسازم جهانی را ز صهبا تر دماغ
هر کجا سنگی است در کار سبویم میکنند
گر چه بیقدرم، ولی از دیده چون غایب شوم
همچو ماه عید مردم جستجویم میکنند
میکننداز من توقع صد دعای مستجاب
مشت آبی گر کرم بهر وضویم میکنند
کار سوزن میکند با سینهٔ صد چاک من
رشتهٔ مریم اگر صرف رفویم میکنند
از ره تسلیم، چون شکر گوارا میکنم
زهر اگر صائب حریفان در گلویم میکنند
غزلیات صائب تبریزی
هر ساغری به آن لب خندان نمیرسد
هر ساغری به آن لب خندان نمیرسد
هر تشنهلب به چشمهٔ حیوان نمیرسد
کار مرا به مرگ نخواهد گذاشت عشق
این کشتی شکسته به طوفان نمیرسد
وقت خوشی چو روی دهد مغتنم شمار
دایم نسیم مصر به کنعان نمیرسد
کوتاهی از من است نه از سرو ناز من
دست ز کار رفته به دامان نمیرسد
آه من است در دل شبهای انتظار
طومار شکوهای که به پایان نمیرسد
هر چند صبح عید ز دل زنگ میبرد
صائب به فیض چاک گریبان نمیرسد
غزلیات صائب تبریزی
روزگاری شد ز چشم اعتبار افتادهام
روزگاری شد ز چشم اعتبار افتادهام
چون نگاه آشنا از چشم یار افتادهام
دست رغبت کس نمیسازد به سوی من دراز
چون گل پژمرده بر روی مزار افتادهام
اختیارم نیست چون گرداب در سرگشتگی
نبض موجم، در تپیدن بیقرار افتادهام
عقدهای هرگز نکردم باز از کار کسی
در چمن بیکار چون دست چنار افتادهام
نیستم یک چشم زد ایمن ز آسیب شکست
گوییا آیینهام در زنگبار افتادهام
همچو گوهر گر دلم از سنگ گردد، دور نیست
دور از مژگان ابر نوبهار افتادهام
من که صائب کار یکرو کردهام با کاینات
در میان مردم عالم چه کار افتادهام؟
غزلیات صائب تبریزی
من نمیآیم به هوش از پند، بیهوشم گذار
من نمیآیم به هوش از پند، بیهوشم گذار
بحر من ساحل نخواهد گشت، در جوشم گذار
گفتگوی توبه میریزد نمک در ساغرم
پنبه بردار از سر مینا و در گوشم گذار
از خمار می گرانی میکند سر بر تنم
تا سبک گردم، سبوی باده بر دوشم گذار
کردهام قالب تهی از اشتیاقت، عمرهاست
قامت چون شمع در محراب آغوشم گذار
گر به هشیاری حجاب حسن مانع میشود
در سر مستی سری یک بار بر دوشم گذار
شرح شبهای دراز هجر از زلف است بیش
پنبهای بر لب ازان صبح بناگوشم گذار
میچکد چون شمع صائب آتش از گفتار من
صرفه در گویایی من نیست، خاموشم گذار
غزلیات صائب تبریزی
نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا
نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا
باغهای دلگشا در زیر پر باشد مرا
سرمهٔ خاموشی من از سواد شهرهاست
چون جرس گلبانگ عشرت در سفر باشد مرا
باده نتواند برون بردن مرا از فکر یار
دست دایم چون سبو در زیر سر باشد مرا
در محیط رحمت حق، چون حباب شوخچشم
بادبان کشتی از دامان تر باشد مرا
منزل آسایش من محو در خود گشتن است
گردبادی میتواند راهبر باشد مرا
از گرانسنگی نمیجنبم ز جای خویشتن
تیغ اگر چون کوه بر بالای سر باشد مرا
میگذارم دست خود را چون صدف بر روی هم
قطرهٔ آبی اگر همچون گهر باشد مرا
غزلیات صائب تبریزی
دو عالم شد ز یاد آن سمن سیما فراموشم
دو عالم شد ز یاد آن سمن سیما فراموشم
به خاطر آنچه میگردید، شد یکجا فراموشم
نمیگردد ز خاطر محو، چون مصرع بلند افتد
شدم خاک و نشد آن قامت رعنا فراموشم
چه فارغبال میگشتم درین عالم، اگر میشد
غم امروز چون اندیشهٔ فردا فراموشم
ز چشم آن کس که دور افتاد، گردد از فراموشان
من از خواری، به پیش چشم، از دلها فراموشم
سپند او شدم تا از خودی آسان برون آیم
ندانستم شود برخاستن از جا فراموشم
ز من یک ذره تا در سنگ باشد چون شرر باقی
نخواهد شد هوای عالم بالا فراموشم
نه از منزل، نه از ره، نه ز همراهان خبر دارم
من آن کورم که رهبر کرده در صحرا فراموشم
به استغنا توان خون در جگر کردن نکویان را
ولی از دیدنش می گردد استغنا فراموشم
نیم من دانهای صائب بساط آفرینش را
که در خاک فراموشان کند دنیا فراموشم
غزلیات صائب تبریزی
ز بیعشقی بهار زندگی دامن کشید از من
ز بیعشقی بهار زندگی دامن کشید از من
وگرنه همچو نخل طور آتش میچکید از من
ز بیدردی دلم شد پارهای از تن، خوشا عهدی
که هر عضوی چو دل از بیقراری میتپید از من
به حرفی عقل شد بیگانه از من، عشق را نازم
که با آن بینیازی، ناز عالم میکشید از من
چرا برداشت آن ابر بهاران سایه از خاکم؟
زبان شکر جای سبزه دایم میدمید از من
نگیرم رونمای گوهر دل هر دو عالم را
به سیم قلب نتوان ماه کنعان را خرید از من
تو بودی کام دل ای نخل خوش پیوند، جانم را
نپیوندند به کام دل، ترا هر کس برید از من!
ز بس از غیرت من کشتگان را خون به جوش آمد
چراغان شد ز خون تازه، خاک هر شهید از من
ز انصاف فلک، دلسرد غواصی شدم صائب
ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خرید از من
غزلیات صائب تبریزی
از سر کوی تو گر عزم سفر میداشتم
از سر کوی تو گر عزم سفر میداشتم
میزدم بر بخت خود پایی که برمیداشتم
داشتم در عهد طفلی جانب دیوانگان
میزدم بر سینه هر سنگی که برمیداشتم
زندگی را بیخودی بر من گوارا کرده است
میشدم دیوانه گر از خود خبر میداشتم
دل چو خون گردید، بیحاصل بود تدبیرها
کاش پیش از خون شدن دل از تو برمیداشتم
میربودندم ز دست و دوش هم دردیکشان
چون سبو دست طلب گر زیر سر میداشتم
میفشاندم آستین بر رنگ و بوی عاریت
زین چمن گر چون خزان برگ سفر میداشتم
جیب و دامان فلک پر میشد از گفتار من
در سخن صائب همآوازی اگر میداشتم
مطلب مرتبط: