دنیاست خوب و دنیا لیکن بقا ندارد
دارد چو بیوفایی یک آشنا ندارد
هرچیز در شکستن فریاد می برآرد
اما شکست دلها هرگز صدا ندارد
دانی چنار باخود آتش زند چه باعث
سرتابپای دست است, دست دعا ندارد
شخصیکه بینوا شد خانه بدوش گردد
در هر کجا که باشد بیچاره جا ندارد
هرچند دختر رز در میکده عروس است
افسوس دستُ پایش رنگ حنا ندارد
دلدارِ پرغرورم بسیار مستِ ناز است
چون سایه در پیش من, رو بر قفا ندارد
این حرف را به تکرار از هر کسی شنیدم
ظالم به روی دنیا ترس از خدا ندارد
با رهروئ بگفتم اینراه کدام راه است
گفتا که راه عشقست هیچ انتها ندارد
کرد هرکه را نشانه یکذره بج نگردد
دست قضا بعالم تیر خطا ندارد
فرزند ارجمندم گرچه قمارباز است
لیکن نماز خود را هرگز قضا ندارد
نزد طبیب رفتم خندیده اینچنین گفت
درد تو درد عشق است هرگز دوا ندارد
در صفحهء کتابی دیدم نوشته این بود
صد بار اگر بمیرد عاشق فنا ندارد
یارب تو کن حفاظت پامانده عشقری را
بر دشت حیرت آباد پشتُ پناه ندارد
افتاده عشقری را بالای خاک دیدم
گفتم به این ادیبی یک بوریا ندارد صوفی عشقری
عشق میخواهد بحدی پاس دلبر داشتن
کز ادب دور است بر رویش مژه برداشتن
بی جگر در بیشه های عشق نگذاری قدم
در نیستان بایدت خوی غضنفر داشتن
با پلاس کهنه میسازو خدارا یاد کن
رنجها دارد قبای مشک و زعفر داشتن
یکدمی از خواب گاه مرگ خود هم یاد کن
تابکی از ابره و کمخاب بستر داشتن
چون نداری جرئت و مردانگی های مصاف
پس چه لازم در کمر شمشیر و خنجر داشتن
بر همه گردن کشان روی عالم لازم است
پاس کلبان در ساقی کوثر داشتن
عشقری داری حضور شاه مردان آرزو
آشنایی بایدت همراه قمبر داشتن صوفی عشقری
ز بازار محبت غم خریدم
خریدم غم ولیکن کم خریدم
همین داغی که حالا بر دل ماست
ندانم از کدام عالم خریدم
عسل میجستم از بازار هستی
عدم رخ داد جایش سم خریدم
ز عشق و عاشقی آگه نبودم
غم و درد ترا مبهم خریدم
نبودم واقف از آیینهء دل
که از جمشید جام جم خریدم
برای زخم ناسور دل خویش
ز مژگان کسی مرهم خریدم
محبت عشقری راحت ندارد
ز مجبوری متاع غم خریدم صوفی عشقری
در جهان گشتم گل بیخار نیست
هر کجا یاریست بی اغیار نیست
بهر مجنون استراحت تهمت است
در بیابان سایه دیوار نیست
آدمی با عقل و دانش آدم است
شخصیت با جامه و دستار نیست
شش جهت پر باشد از صنع خدا
دیدهء ما قابل دیدار نیست
بازوی حیدر بیاید در مصاف
دست هرکس باب ذالفقار نیست... صوفی عشقری
ای ساربان ای ساربان، من همرهت همراستم
هرسو که میباشی روان،من همرهت همراستم
زاد سفر دارم بخود من بار دوشت نیستم
ترسم بود از سارقان،من همرهت همراستم
در بار بندی های تو شانه دهم از جان و دل
از من ترا نبود زیان،من همرهت همراستم
بیدرد و افسرده نیم ، دارم بدل جوش و خروش
بق بق زنم چون اشتران، من همرهت همراستم
دزدان اگر گیرند عنان، من میزنم همراه شان
دارم بخود تیغ و سنان، من همرهت همراستم
من شخص صاحب جرئتم ، بی دست و بی پا نیستم
باشم جوان پهلوان، من همرهت همراستم
با امر و با فرمان تو با کاروان خدمت کنم
نگریزم از بار گران، من همرهت همراستم
بر هر طرف گردی روان، سالاری درین کاروان
باشی چه مرد قهرمان، من همرهت همراستم
یارش ز روی دلبری ، با ناز گفت ای عشقری
امروز سیر بوستان، من همرهت همراستم صوفی عشقری
بی گفتگو به کلبه ام ای آشنا بیا
بیگانه نیستی که بگویم بیا بیا
در زندگی نیامدی روزی به پرسشم
مُردم کنون به فاتحه ام بهر خدا بیا
یک مو زیان به شوکت حسنت نمی رسد
مُردم کنون به فاتحه ام بهر خدا بیا
گر از پدر اجازه نداری به جای من
پیشش بهانه کن ز ره سینما بیا
در جای غیر چند روی سوختم مرو
امشب بسوی عشقری بینوا بـیا صوفی عشقری