تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست
بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
غزل توست که در قولی از آن ما نیست
تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست محمد علی بهمنی
با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشه ی من ثبت می شود
این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... محمد علی بهمنی
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد...
می خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد
مگذار که دندانزده ی غم شود ای دوست
این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد محمد علی بهمنی
با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه ی توفانی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آماده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام... محمد علی بهمنی
اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟
اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم محمد علی بهمنی
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم محمد علی بهمنی
قطره قطره اگر چه آب شدیم
ابر بودیم و آفتاب شدیم
ساخت ما را همو که می پنداشت
به یکی جرعه اش خراب شدیم
هی مترسک کلاه را بردار
ما کلاغان دگر عقاب شدیم
ما از آن سودن و نیاسودن
سنگ زیرین آسیاب شدیم
گوش کن ما خروش و خشم تو را
همچنان کوه بازتاب شدیم
اینک این تو که چهره می پوشی
اینک این ما که بی نقاب شدیم
ما که ای زندگی به خاموشی
هر سوال تو را جواب شدیم
دیگر از جان ما چه می خواهی ؟
ما که با مرگ بی حساب شدیم محمد علی بهمنی
امسال پاییز یکسره سهم شما بهار
ما را در این زمانه چه کاریست با بهار
از پشت شیشه های کدر مات مانده ام
کاین باغ رنگ کار خزان است یا بهار
حتی تراز حافظه گل گرفته اند
ای مثل من غریب در این روزها بهارا
دیشب هوایی تو شدم باز این غزل
صادق ترین گواه دل تنگ ما بهار
گلهای بی شمیم به وجدم نمی کشند
رقصی در این میانه بماناد تابهار محمد علی بهمنی
...چگونه میشود ای همزبان! زبان را کشت
سکوت کرد و به لب بغض بیامان را کشت
چگونه میشود آیا گلایه نیز نکرد
که میهمان به سر سفره میزبان را کشت
میان گندم و جو فرق آنچنانی نیست
کسی به مزرع ما اعتبار نان را کشت
هر آنچه میوه در این باغ، رایگان شما
ولی عزیز من! این فصل، باغبان را کشت
ببخش، با همة درد و داغ، میدانم
نمیتوان به یکی ابر، آسمان را کشت محمد علی بهمنی
در این زمانه ی بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را
برای این همه نا باور خیال پرست
به شب نشینی خرچنگ های مردابی
چگونه رقص کمند ماهی زلال پرست
رسیده ها چه غریب نچیده می افتند
به پای هرزه علف های باغ کال پرست
رسیده ام به کمالی که جزا نالحق نیست
کمال دارد برای من کمال پرست
هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری است
به تنگ چشمی نا مردم زوال پرست محمد علی بهمنی