رباعیات اوحدی

چون یاد کنم طبع طربناک ترا
و آن صورت خوب و سیرت پاک ترا
خواهم که: گذر بر سر خاک تو کنم
در ساعت و بر سر کنم آن خاک ترا
رباعیات اوحدی![]()
با یار ز نیک و بد نمیباید گفت
هر شب بیتی دو صد نمیباید گفت
او عاشق و من عاشق و این مشکلتر
کم قصهٔ او و خود نمیباید گفت
رباعیات اوحدی![]()
بر سبزه نشست میپرستان چه خوشست!
بر گل نفس هزاردستان چه خوشست!
ای گشته به اسم هوشیاری مغرور
تو کی دانی که عیش مستان چه خوشست؟
رباعیات اوحدی![]()
حسنی که تو، ای نگار، داری بردست
آن نقش چرا همی نگاری بردست؟
ساعد به سر آستین همی پوش، از آنک
تو میگیری سیاه کاری بردست
رباعیات اوحدی![]()
ای بوده مرا ز جسم و جان هیچ به دست
نابوده زبود این و آن هیچ به دست
از من طلب هیچ نمیباید کرد
زیرا که ندارم به جهان هیچ به دست
رباعیات اوحدی![]()
غافل مشو، ای دل، که نیازم با تست
پوشیده هزارگونه رازم با تست
حرمان شبی دراز و جایی خالی
زانم که حکایت درازم با تست
رباعیات اوحدی![]()
ای دوست، کنون که بوی گل حامی ماست
زاهد بودن موجب بدنامی ماست
فصل گل و باغ تازه و صحرا خوش
بیبادهٔ خام بودن از خامی ماست
رباعیات اوحدی![]()
کی دست رسد بدان بلندی که تراست؟
یا فکر به آبی چونی و چندی که تراست؟
خود راز من سبک بهایی چه بود؟
در جنب چنان گران پسندی که تراست؟
رباعیات اوحدی![]()
دلدار مرا در غم و اندوه بکاست
یک روز برم به مهر ننشست و نخاست
گفتنم: مگر این عیب ز دل سختی اوست؟
چون میبینم جمله ز بدبختی ماست
رباعیات اوحدی![]()
شمع از سر خود گذشت و آزاد بسوخت
بر آتش غم خندهزنان شاد بسوخت
من بندهٔ شمعم، که ز بهر دل خلق
ببرید ز شیرین و چو فرهاد بسوخت
رباعیات اوحدی![]()
پیمانه بده، که مرد پیمانه منم
در دام زمانه مرغ این دانه منم
زان باده که عقل میبرد جامی ده
گو: خلق بدانند که: دیوانه منم
رباعیات اوحدی![]()
گفتم که: مکش مرا به غم، گفت: به چشم
زین بیش مکن جور و ستم، گفت: به چشم
گفتم که: مگوی راز من با چشمت
کو کرد مرا چنین دژم، گفت: به چشم
رباعیات اوحدی![]()
کم کن ز غمش فغان و مستی، ای دل
وین بار بیفگن که شکستی، ای دل
آخر نه خدای تست؟ چندین او را
نادیده چرا همی پرستی؟ ای دل
رباعیات اوحدی![]()
من خاک درم، تو آفتابی، ای دل
نشگفت که بر سرم بتابی، ای دل
من گم شدم از خود که ترا یافتهام
دریاب، که مثل من نیایی، ای دل
رباعیات اوحدی![]()
از نوش جهان نصیب من نیش آمد
تیر اجلم بر جگر ریش آمد
کوته سفری گزیده بودم، لیکن
ز آنجا سفری دراز در پیش آمد
رباعیات اوحدی![]()
گل بار دگر لاف صفا خواهد زد
در عهد رخت دم از وفا خواهد زد
رویت سر برگ گل ندارد، لیکن
زلف تو بنفشه را قفا خواهد زد
رباعیات اوحدی![]()
هر کس که ز کبر و عجب باری دارد
از عالم معرفت کناری دارد
و آن کو به قبول خلق خرسند شود
مشنو تو که: با خدای کاری دارد
رباعیات اوحدی![]()
شطرنج تو ما را به شط رنج سپرد
لجلاج لجاج با تو نتواند برد
اسبی که تو از رقعه ربودی و فشرد
از دست تو بیرون نکنندش بدو کرد
رباعیات اوحدی![]()
شمع از دل سوزنده خبر خواهد داد
وین آتش اندرون به در خواهد داد
زین سان که زبان دراز کردست امشب
میبینم سر به باد بر خواهد داد
رباعیات اوحدی![]()
گفتم که: لبت، گفت: شکر میگویی
گفتم که: رخت، گفت: قمر میگویی
گفتم که: شنیدم که دهانی داری
گفتا که: ز دیده گو، اگر میگویی
رباعیات اوحدی![]()
تا کی به غم، ای دل، خوی حسرت ریزی؟
زو جان نبری گر ز غمش نگریزی
خصمان تو بیمرند،در معرضشان
آخر به مراغهای چه گرد انگیزی؟
رباعیات اوحدی![]()
ما را به سرای وصل خویش آری تو
بر ما ز لب لعل شکر باری تو
پس پرده ز روی خویش برداری تو
عاشق نشویم، پس چه پنداری تو؟
رباعیات اوحدی
مطلب مرتبط: