(روی شعر مورد نظر کلیک کنید)
جرقه صبوحی آنگاه پس از تندر پیغام میراث قاصدک سر کوه بلند دریچه ها خفتگان جراحت برف |
زمستان گرگ هار لحظه دیدار قصه ای از شب فریاد داوری بی سنگر باغ من پند سگها و گرگها آب و آتش |
(روی شعر مورد نظر کلیک کنید)
جرقه صبوحی آنگاه پس از تندر پیغام میراث قاصدک سر کوه بلند دریچه ها خفتگان جراحت برف |
زمستان گرگ هار لحظه دیدار قصه ای از شب فریاد داوری بی سنگر باغ من پند سگها و گرگها آب و آتش |
رباعیات زیبا و دلنشین عبید زاکانی
قومی ز پی مذهب و دین میسوزند
قومی ز برای حور عین میسوزند
من شاهد و می دارم و باغی چو بهشت
ویشان همه در حسرت این میسوزند
رباعیات عبید زاکانی
هر لحظه رسد به من بلائی دیگر
آید به دلم زخم ز جائی دیگر
بر درد سری کز فلکم راست بود
امروز فزود درد پائی دیگر
رباعیات عبید زاکانی
از شوق توام هست بر آتش خاطر
بیوصل توام نمیشود خوش خاطر
در حسرت ابرو و سر زلف خوشت
پیوسته نشستهام مشوش خاطر
رباعیات عبید زاکانی
ای دل پس از این غصهٔ ایام مخور
جز نی مطلب همدم و جز جام مخور
مرسوم طمع مدار و تشریف مپوش
ادرار قلم بر نه و انعام مخور
رباعیات عبید زاکانی
دل در پی عشق دلبرانست هنوز
وز عمر گذشته در گمانست هنوز
گفتیم که ما و او بهم پیر شویم
ما پیر شدیم و او جوانست هنوز
رباعیات عبید زاکانی
بیم است که در بیخودی افسانه شوم
وانگشت نمای خویش و بیگانه شوم
ای عقل فضول میدهد زحمت من
ناگاه ز دست عقل دیوانه شوم
رباعیات عبید زاکانی
از کار جهان کرانه خواهم کردن
رو در می و در مغانه خواهم کردن
تا خلق جهان دست بدارند ز من
دیوانگیی بهانه خواهم کردن
رباعیات عبید زاکانی
از دل نرود شوق جمالت بیرون
وز سینه هوای زلف و خالت بیرون
این طرفه که با این همه سیلاب سرشگ
از دیده نمیرود خیالت بیرون
رباعیات عبید زاکانی
در کوچهٔ فقر گوشهای حاصل کن
وز کشت حیات خوشهای حاصل کن
در کهنه رباط دهر غافل منشین
راهی پیش است توشهای حاصل کن
رباعیات عبید زاکانی
دل سیر شد از غصهٔ گردون خوردن
وز دست ستم سیلی هر دون خوردن
تا چند چو نای هر نفس ناله زدن
تا کی چو پیاله دمبدم خون خوردن
رباعیات عبید زاکانی
زین گونه که این شمع روان میسوزد
گوئی ز فراق دوستان میسوزد
گر گریه کنیم هر دو با هم شاید
کو را و مرا رشتهٔ جان میسوزد
رباعیات عبید زاکانی
گر وصل تو دست من شیدا گیرد
وین درد و فراق راه صحراگیرد
هم حال من از روی تو نیکو گردد
هم کار من از قد تو بالا گیرد
رباعیات عبید زاکانی
جان قصهٔ آن ماه سخنگو گوید
دل کام روان زان لب دلجو جوید
گر عکس رخش بر چمن افتد روزی
از خاک همه لالهٔ خود رو روید
رباعیات عبید زاکانی
عشق تو مرا چو خاک ره خواهد کرد
خال تو مرا حال تبه خواهد کرد
زلف تو مرا به باد بر خواهد داد
چشم تو مرا خانه سیه خواهد کرد
رباعیات عبید زاکانی
من ترک شراب ناب نتوانم کرد
خمخانهٔ خود خراب نتوانم کرد
یک روز اگر بادهٔ صافی نخورم
ده شب ز خمار خواب نتوانم کرد
رباعیات عبید زاکانی
هر چند بهشت صد کرامت دارد
مرغ و می و حور سرو قامت دارد
ساقی بده این بادهٔ گلرنگ به نقد
کان نسیهٔ او سر به قیامت دارد
رباعیات عبید زاکانی
تا مهر توام در دل شوریده نشست
وافتاد مرا چشم بدان نرگس مست
این غم ز دلم نمینهد پای برون
وین اشگ ز دامنم نمیدارد دست
رباعیات عبید زاکانی
گفتم عقلم گفت که حیران منست
گفتم جانم گفت که قربان منست
گفتم که دلم گفت که آن دیوانه
در سلسلهٔ زلف پریشان منست
رباعیات عبید زاکانی
دنیا نه مقام ماست نه جای نشست
فرزانه در او خراب اولیتر و مست
بر آتش غم ز باده آبی میزن
زان پیش که در خاک روی باد بدست
رباعیات عبید زاکانی
هرچند که درد دل هر خسته بسیست
وز دست فلک رشتهٔ بگسسته بسیست
زنهار ز کار بسته دل تنگ مدار
در نامهٔ غیب راز سربسته بسیست
مطبی مرتبط:
گلچین غزلیات زیبای عبید زاکانی
رباعیات شیخ بهایی
دنیا که از او دل اسیران ریش است
پامال غمش، توانگر و درویش است
نیشش، همه جانگزاتر از شربت مرگ
نوشش، چو نکو نگه کنی، هم نیش است
رباعیات شیخ بهایی
از ذوق صدای پایت، ای رهزن هوش
وز بهر نظارهٔ تو ای مایهٔ نوش
چون منتظران به هر زمانی صد بار
جان بر در چشم آید و دل بر در گوش
رباعیات شیخ بهایی
ای زاهد خود نمای سجاده به دوش
دیگر پی نام و ننگ، بیهوده مکوش
ستاری او چو گشت در عالم فاش
پنهان چه خوری باده؟ برو فاش بنوش
رباعیات شیخ بهایی
تا بتوانی، ز خلق، ای یار عزیز!
دوری کن و در دامن عزلت آویز!
انسان مجازیند این نسناسان
پرهیز! ز انسان مجازی، پرهیز!
رباعیات شیخ بهایی
تا نیست نگردی، ره هستت ندهند
این مرتبه با همت پستت ندهند
چون شمع قرار سوختن گر ندهی
سر رشتهٔ روشنی به دستت ندهند
رباعیات شیخ بهایی
ای دل، که ز مدرسه به دیر افتادی
وندر صف اهل زهد غیر افتادی
الحمد که کار را رساندی تو به جای
صد شکر که عاقبت به خیرافتادی
رباعیات شیخ بهایی
برخیز سحر، ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
تا چند، به عیب دیگران درنگری
یکبار به عیب خود نگاهی میکن
رباعیات شیخ بهایی
افسوس که عمر خود تباهی کردیم
صد قافلهٔ گناه، راهی کردیم
در دفتر ما نماند یک نکته سفید
از بس به شب و روز سیاهی کردیم
رباعیات شیخ بهایی
یک چند، میان خلق کردیم درنگ چاپ ایمیل
یک چند، میان خلق کردیم درنگ
ز ایشان به وفا، نه بوی دیدیم نه رنگ
آن به که ز چشم خلق پنهان گردیم
چون آب در آبگینه، آتش در سنگ
رباعیات شیخ بهایی
از بس که زدم به شیشهٔ تقوی سنگ
وز بس که به معصیت فرو بردم چنگ
اهل اسلام از مسلمانی من
صد ننگ کشیدند ز کفار فرنگ
رباعیات شیخ بهایی
پیوسته دلم ز جور خویشان، ریش است
وین جور و جفای خلق، از حد بیش است
بیگانه به بیگانه، ندارد کاری
خویش است که در پی شکست خویش است
رباعیات شیخ بهایی
رفتم ز درت ز جور، بیش از پیشت
از طعن رقیب گبر کافر کیشت
پیش تو سپردم این دل غمزدهام
کی باشدم آنکه جان سپارم پیشت
رباعیات شیخ بهایی
علم است برهنه شاخ و تحصیل، بر است
تن، خانهٔ عنکبوت و دل، بال و پر است
زهر است دهان علم و دستت شکر است
هر پشه که او چشید، او شیر نر است
رباعیات شیخ بهایی
آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوست
وان کس که مرا گفت نکو خود نیکوست
حال متکلم از کلامش پیداست
از کوزه همان برون تراود که در اوست
رباعیات شیخ بهایی
هر تازه گلی که زیب این گلزار است
گر بینی، گل و گر بچینی، خار است
از دور نظر کن و مرو پیش که شمع
هر چند که نور مینماید، نار است
رباعیات شیخ بهایی
در میکده دوش، زاهدی دیدم مست چاپ ایمیل
در میکده دوش، زاهدی دیدم مست
تسبیح به گردن و صراحی در دست
گفتم: ز چه در میکده جا کردی؟ گفت:
از میکده هم به سوی حق راهی هست
رباعیات شیخ بهایی
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وز سعی و طواف، هرچه کردست نکوست
تقصیر وی آن است که آرد دگری
قربان سازد، به جای خود، در ره دوست
رباعیات شیخ بهایی
تا منزل آدمی سرای دنیاست
کارش همه جرم و کار حق، لطف و عطاست
خوش باش که آن سرا چنین خواهد بود
سالی که نکوست، از بهارش پیداست
رباعیات شیخ بهایی
فرخنده شبی بود که آن دلبر مست
آمد ز پی غارت دل، تیغ به دست
غارت زدهام دید و خجل گشت، دمی
با من ز پی رفع خجالت بنشست
رباعیات شیخ بهایی
آن دل که تواش دیده بدی، خون شد و رفت
و ز دیدهٔ خون گرفته، بیرون شد و رفت
روزی، به هوای عشق، سیری میکرد
لیلی صفتی بدید و بیرون شد و رفت
رباعیات شیخ بهایی
با هر که شدم سخت، به مهر آمد سست
بگذاشت مرا و عهد نگذاشت درست
از آب و هوای دهر، سبحانالله
هر تخم وفا که کاشتم، دشمن رست
مطلب مرتبط:
رباعیات زیبای شاه نعمت الله ولی
جان و دل خود فدای جانان کردم
گفتم که مگر محرم جانان گردم
اما دیدم که گرچه گردم خاکش
هرگز نبرد باد به گردش گردم
رباعیات شاه نعمت الله ولی
از عالم کفر تا به دین یک نفس است
وز منزل شک تا به یقین یک نفس است
این یک نفس عزیز را خوار مدار
کاین حاصل عمر ما همین یک نفس است
رباعیات شاه نعمت الله ولی
صحبت با غیر اگر چه از بهر خداست
چون غیر بود در آن میان عین خطاست
بگذر تو ز غیر و باش همصحبت او
ور صحبت غیر بایدت عین خطاست
رباعیات شاه نعمت الله ولی
در مذهب ما محب و محبوب یکی است
رغبت چه بود راغب و مرغوب یکی است
گویند مرا که عین او را بطلب
چه جای طلب طالب و مطلوب یکی است
رباعیات شاه نعمت الله ولی
در مجلس ما به ترک می نتوان کرد
با عقل بیان عشق وی نتوان کرد
چون اوست حقیقت وجود همه چیز
ادراک وجود هیچ شی نتوان کرد
رباعیات شاه نعمت الله ولی
عشق آمد و عقل رخت بربست و برفت
آن عهد که بسته بود بشکست و برفت
چون دید که پادشه درآمد سرمست
بیچاره غلام زود برجست و برفت
رباعیات شاه نعمت الله ولی
عالم چو سرابست و نماید سر آب
نقشی و خیالیست که بینند بخواب
در بحر محیط چشم ما را بنگر
کان آب حیات را نموده به حباب
رباعیات شاه نعمت الله ولی
چشمت همه نرگسست و نرگس همه خواب
لعلت همه آتشست و آتش همه آب
رویت همه لاله است و نرگس همه رنگ
زلفت همه سنبلست و سنبل همه ناب
رباعیات شاه نعمت الله ولی
چشمت همه نرگسست و نرگس همه خواب
لعلت همه آتشست و آتش همه آب
رویت همه لاله است و نرگس همه رنگ
زلفت همه سنبلست و سنبل همه ناب
رباعیات شاه نعمت الله ولی
صبح و سحر و بلبل و گلزار یکیست
معشوقه و عشق و عاشق و یار یکیست
هرچند درون خانه را می نگرم
خود دایره و نقطه و پرگار یکیست
رباعیات شاه نعمت الله ولی
در مذهب ما محب و محبوب یکیست
رغبت چه بود راغب و مرغوب یکیست
گویند مرا که عین او را بطلب
چه جای طلب طالب و مطلوب یکیست
رباعیات شاه نعمت الله ولی
درد تو ندیم دل شیدای منست
ورد تو نهان و آشکارای منست
کفر سر زلف تو که جانم به فداش
کفرش خوانند نور ایمان منست
رباعیات شاه نعمت الله ولی
گنجینه و گنج پادشاهی دل تو است
وان مظهر الطاف الهی دل تو است
مجموعهٔ مجموع کمالات وجود
از دل بطلب که هر چه خواهی دل تو است
رباعیات شاه نعمت الله ولی
ای آنکه طلب کار خدایی به خود آ
از خود بطلب کز تو خدا نیست جدا
اول به خود آ چون به خود آیی به خدا
اقرار بیاری به خدایی خدا
رباعیات شاه نعمت الله ولی
دریاب تو این قول حکیمانهٔ ما
آنگه بخرام سوی میخانهٔ ما
زین پس من و رندی و خرابات مغان
رنداند شنو گفتهٔ مستانهٔ ما
رباعیات شاه نعمت الله ولی
در جام جهان نما نظر کن همه را
آنگه ز وجود خود خبر کن همه را
گفتی که خیال غیر باشد در دل
لطفی کن و از خانه به در کن همه را
رباعیات شاه نعمت الله ولی
رفتم به خرابات و خراب افتادم
توبه بشکستم به شراب افتادم
راهی بردم به چشمهٔ آب حیات
تشنه به دم روان در آب افتادم
رباعیات شاه نعمت الله ولی
تا با غم عشق او هم آواز شدم
صد بار زیاده بر عدم باز شدم
ز آن راه عدم نیز بسی پیمودم
رازی بودم کنون همه راز شدم
رباعیات شاه نعمت الله ولی
تا با غم عشق او هم آواز شدم
صد بار زیاده بر عدم باز شدم
ز آن راه عدم نیز بسی پیمودم
رازی بودم کنون همه راز شدم
رباعیات شاه نعمت الله ولی
عمری به خیال تو گذاریم دگر
جان را به هوای تو سپاریم دگر
باز آ که به جان و دل همه مشتاقیم
بی تو نفسی صبر نداریم دگر
رباعیات شاه نعمت الله ولی
بر خاک درش هر که مقامی دارد
در هر دو جهان جاه تمامی دارد
یاری که بود به عشق او بدنامی
بدنام مگو که نیک نامی دارد
رباعیات شاه نعمت الله ولی
دل میل به صحبت نگاری دارد
با ساقی و مستی سر و کاری دارد
چون بلبل مست در چمن می گردد
گویا که هوای گلعذاری دارد
رباعیات شاه نعمت الله ولی
در خلوت دل یار نهان می بینم
پیداست به علم او روان می بینم
ازدیدهٔ کور روشنائی مطلب
عینی است عین و من عیان می بینم
رباعیات شاه نعمت الله ولی
هم تازه گلی هم شکری هم نمکی
بر برگ گل سرخ چکیده نمکی
خوبان جهان به جملگی چون نمکند
شیرین نبود نمک تو شیرین نمکی
رباعیات شاه نعمت الله ولی
گفتم که منم گفت حجابی داری
گفتم نه منم گفت خرابی داری
گفتم که وصال تو کجا یابم من
گفتا که برو خیال خوابی داری
رباعیات شاه نعمت الله ولی
حرص و حسد و بعض و ریا و کینه
اوصاف بشر طبیعت دیرینه
حقا که به گرد هیچ مردی نرسی
تا پاک نگردت از اینها سینه
رباعیات شاه نعمت الله ولی
اسم و صفت و مظاهر و مظهر کو
خود نام و نشان و باطن و ظاهر کو
معشوقه و عشق و عاشق آنجا نبود
منظور کجا نظر کجا ناظر کو
مطلب مرتبط:
رباعیات سنایی
گیرم ز غمت جان و خرد پیر کنم
خود را ز هوس ناوک تقدیر کنم
بر هر دو جهان چهار تکبیر کنم
شایستهٔ تو نیم، چه تدبیر کنم
رباعیات سنایی
بی وصل تو زندگانی ای مه چکنم
بی دیدارت عیش مرفه چکنم
گفتی که به وصل هم دلت شاد کنم
گر این نکنی نعوذبالله چکنم
رباعیات سنایی
چون در غم آن نگار سرکش باشم
آب انگارم گر چه در آتش باشم
چون من به مراد آن پریوش باشم
گر قصد به کشتنم کند خوش باشم
رباعیات سنایی
بر دل ز غم فراق داغی دارم
در یافتن کام فراغی دارم
با این همه پر نفس دماغی دارم
بر رهگذر باد چراغی دارم
رباعیات سنایی
جز تیر بلا نبود در ترکش عشق
جز مسند عشق نیست در مفرش عشق
جز دست قضا نیست جنیبت کش عشق
جان باید جان سپند بر آتش عشق
رباعیات سنایی
معشوقه دلم به آتش انباشت چو شمع
بر رویم زرد گل بسی کاشت چو شمع
تا روز به یک سوختنم داشت چو شمع
پس خیره مرا ز دور بگذاشت چو شمع
رباعیات سنایی
می بر کف گیر و هر دو عالم بفروش
بیهوده مدار هر دو عالم به خروش
گر هر دو جهان نباشدت در فرمان
در دوزخ مست به که در خلد به هوش
رباعیات سنایی
درد دلم از طبیب بیهوده مپرس
رنج تنم از حریف آسوده مپرس
نالودهٔ پاک را از آلوده مپرس
در بوده همی نگر ز نابوده مپرس
رباعیات سنایی
آنها که اسیر عشق دلدارانند
از دست فلک همیشه خونبارانند
هرگز نشود بخت بد از عشق جدا
بدبختی و عاشقی مگر یارانند
رباعیات سنایی
با من دو هزار عشوه بفروختهای
تا این دل من بدین صفت سوختهای
تو جامهٔ دلبری کنون دوختهای
این چندین عشوه از که آموختهای
رباعیات سنایی
اندر ره عشق دلبران صادق کو
عذر است همه زاویهها وامق کو
یک شهر همه طبیب شد حاذق کو
گیتی همه نطقست یکی ناطق کو
رباعیات سنایی
تا چند ز سودای جهان پیمودن
واندر بد و نیک جان و تن فرسودن
چون رزق نخواهدت ز رنج افزودن
بگزین ز جهان نشستن و آسودن
رباعیات سنایی
در وصل شب و روز شمردیم بهم
در هجر بسی راه سپردیم بهم
تقدیر به یکساعت برداد به باد
رنجی که به روزگار بردیم بهم
رباعیات سنایی
غم خوردن این جهان فانی هوسست
از هستی ما به نیستی یک نفسست
نیکویی کن اگر ترا دست رسست
کین عالم یادگار بسیار کسست
رباعیات سنایی
دل خسته و زار و ناتوانم ز غمت
خونابه ز دیده میبرانم ز غمت
هر چند به لب رسیده جانم ز غمت
غمگین مانم چو باز مانم ز غمت
رباعیات سنایی
بویی که مرا ز وصل یار آمد رفت
و آن شاخ جوانی که به بار آمد رفت
گیرم که ازین پس بودم عمر دراز
چه سود ازو کانچه به کار آمد رفت
رباعیات سنایی
هر چند بلای عشق دشمن کامیست
از عشق به هر بلا رسیدن خامیست
مندیش به عالم و به کام خود زی
معشوقه و عشق را هنر بدنامیست
رباعیات سنایی
در دام تو هر کس که گرفتارترست
در چشم تو ای جهان جان خوارترست
آن دل که ترا به جان خریدارترست
ای دوست به اتفاق غمخوارترست
رباعیات سنایی
محراب جهان جمال رخسارهٔ تست
سلطان فلک اسیر و بیچارهٔ تست
شور و شر و شرک و زهد و توحید و یقین
در گوشهٔ چشمهای خونخوارهٔ تست
رباعیات سنایی
عشقا تو در آتش نهادی ما را
درهای بلا همه گشادی ما را
صبرا به تو در گریختم تا چکنی
تو نیز به دست هجر دادی ما را
رباعیات سنایی
آنی که قرار با تو باشد ما را
مجلس چو بهار با تو باشد ما را
هر چند بسی به گرد سر برگردم
آخر سر و کار با تو باشد ما را
رباعیات سنایی
در منزل وصل توشهای نیست مرا
وز خرمن عشق خوشهای نیست مرا
گر بگریزم ز صحبت نااهلان
کمتر باشد که گوشهای نیست مرا
رباعیات سنایی
در دل ز طرب شکفته باغیست مرا
بر جان ز عدم نهاده داغیست مرا
خالی ز خیالها دماغیست مرا
از هستی و نیستی فراغیست مرا
رباعیات سنایی
در دل کردی قصد بداندیشی ما
ظاهر کردی عیب کمابیشی ما
ای جسته به اختیار خود خویشی ما
بگرفت ملالتت ز درویشی ما
رباعیات سنایی
با دل گفتم: چگونهای، داد جواب
من بر سر آتش و تو سر بر سر آب
ناخورده ز وصل دوست یک جام شراب
افتاده چنین که بینیم مست و خراب
رباعیات سنایی
گیرم که چو گل همه نکویی با تست
چون بلبل راه خوبگویی با تست
چون آینه خوی عیب جویی با تست
چه سود که شیمت دورویی با تست
رباعیات سنایی
ای چون گل و مل در به در و دست به دست
هر جا ز تو خرمی و هر کس ز تو مست
آنرا که شبی با تو بود خاست و نشست
جز خار و خمار از تو چه برداند بست
مطلب مرتبط: