من تمـــــام شــــــــعرهایم را
در وصــــــــف نیامدنت ســـــــــــــروده ام !
و اگر یــــــــــک روز ناگهـــــــــــان ناباورنه ســــــــر برسی
…
دســـــــــت خالی ,حیرت زده
از شاعر بودن استعفا خواهم داد!
نقــــــاش میشوم
تا ابدیت نقش پرواز را
بر میله های تمام قفس های دنیـــــــا
خواهـــــــم کشید.
دل من هرزه نـبـود …
دل من عادت داشـت ، که بمانـد یک جا !!!
به کجا ؟!
معـلـوم است ، به در خانه تو !
دل من عادت داشـت
که بمانـد آن جا ، پـشـت یک پرده تـوری
که تو هر روز آن را به کناری بزنی …
دل من ساکن دیوار و دری
که تو هر روز از آن می گـذری .
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه یک باغـچه بـود
که تو هر روز به آن می نگری
راستی ،دل من را دیدی…؟!
برای ان عاشق بی دل می نویسم که حرمت اشکهایم را ندانست
برای ان مینویسم که معنای انتظار را ندانست،
چه روزها و شبهایی که به یادش سپری کردم
برای ان مینویسم که روزی دلش مهربان بود
می نویسم تا بداند دل شکستن هنر نیست
نه دگر نگاهم را برایش هدیه میکنم ، نه دگر دم از فاصله ها میزنم
و نه با شعرهایم دلتنگی ها را فریاد می زنم
می نویسم شاید نامهربانی هایش را باور کند
کاش می دانستیم که زندگی با همه وسعت خویش
محفل ساکت غم خوردن نیست
حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نیست
زندگی خوردن و خوابیدن نیست
زندگی حس جاری شدن است
زندگی کوشش و راهی شدن است
از تماشاگر اغاز حیات
تا به جایی که خدا می داند
کاش می شد باردیگر سرنوشت از سر نوشت
کاش می شد هر چه هست بر دفتر خوبی نوشت
کاش می شد از قلمهایی که بر عالم رواست
با محبت, با وفا, با مهربانیها نوشت
کاش می شد اشتباه هرگز نبودش در جهان
داستان زندگانی بی غلط حتی نوشت
کاش دلها از ازل مهمور حسرتها نبود
کاین همه ای کاشها بر دفتر دلها نوشت
برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
برامیدجام لعلت دردی آشامم هنوز
به بهارم نرسیدی به خزانم بنگر
که به مویم اثر از برف زمستان من است
شیشه ی پنجره را باران شست.
از دل من اما ٬
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ٬
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
می پرد مرغ نگاهم تا دور٬
وای ٬باران ٬
باران٬
پر مرغان نگاهم را شست.
بوسه ام را می گذارم پشت در
قهرکردی , قهرکردم , سر به سر
تو بیا , در را تماما باز کن
هر چه میخواهی برایم ناز کن
من غرورم را شکستم , داشتی ؟
آمدم , حالا تو با من آشتی؟
عشق یعنی پاکی و صدق و صفا
خود شناسی حق شناسی از وفا
عشق یعنی دور بودن از خطا
بنده بودن خلوت دل با خدا
عشق یعنی نفس را گردن زدن
پاک و طاهر گشتن روح و بدن
عشق یعنی صیقل زنگار دل
دیدن اسرار غیب در جام دل …..!
در حضور خارها هم می شود یک یاس بود
در هیاهوی مترسک ها پر از احساس بود
دست در دست پرنده
بال در بال نسیم
ساقه های هرز این بیشه ها را داس بود
کاش می شد حرفی از “کاش می شد”هم نبود
هرچه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود
کاش می دیدی چه کردی با دلم
با دل بیچاره ی بی حاصلم
حرفهایت، بوی شب بو داشتند
در درون سینه ام گل کاشتند
آه، پس کو،کجاست آن عشق ناب
حرفهای بی ریای آفتاب
دل به تو دادم ولی آه و فغان
از منو سادگی و این مردمان
من چه کردم با تو ای نا مهربان
چین سزاوارم غم شد ای امان
من کجایم کنج این زندان اسیر
تو کجایی از بر این طعمه سیر
کجایی در شب هجران که زاری های من بینی؟
چو شمع از چشم گریان اشکباری های من بینی
کجایی ای که خندانم زوصلت دوش می دیدی
که امشب گریه های زار و زاری های من بینی؟
اگه بگم که قول می دم تا همیشه باهات باشم
اگه بگم که حاضرم فدای اونچشات بشم
اگه بگم توآسمون عشق من فقط تویی
اگه بگم بهونه ی هر نفسم تنها تویی
اگه بگم قلبمو من نذر نگاهت می کنم
اگه بگم زندگیمو بذر بهارت می کنم
اگه بگم ماه منی هر نفس راه منی
اگه بگم بال منی لحظه ی پرواز منی میشی
برام خاطره ی قشنگ لحظه ی وصال میشی
برام باغبون میوه های تشنه وکال میشی
برام ماه شبای بی سحر میشی
برام ستاره ی راه سفر ولی بدون هرجا باشی یا نباشی مال منی
بدون اگه برای من هم نباشی عشق منی
ای عشق ، که عطر یار ما را داری
رنگ دل بی قرار ما را داری
ما را به نگاه نازنینش بفروش
بفروش که اختیار ما را داری
تو مرا بردی به شهر یادها،
من ندیدم خوشتر از جادوی تو،
ای سکوت ای مادر فریادها
گم شدم در این هیاهو گم شدم،
تو کجایی تا بگیری داد من؟
گر سکوت خویش را میداشتم،
زندگی پر بود از فریاد من!
باید که لهجه کهنم را عوض کنم
این حرفِ مانده در دهنم را عوض کنم
یک شمعِ تازه را بسرایم از آفتاب
شمع قدیم سوختنم را عوض کنم
هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
بردار شعر های مرا مرهمی بیار
بگذار وصله های تنم را عوض کنم
بگذار شاعرانه بمیرم از این سرود
از من مخواه تا کفنم را عوض کنم
من که هنوز خسته باران دیشبم
فرصت بده که پیرهنم را عوض کنم
اما تو بگو «دوستی» ما به چه قیمت؟
امروز به این قیمت، فردا به چه قیمت؟
ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگ
این حسرت دریاست تماشا به چه قیمت
یک عمر جدایی به هوای نفسی وصل
گیرم که جوان گشت زلیخا به چه قیمت
از مضحکه دشمن تا سرزنش دوست
تاوان تو را میدهم اما به چه قیمت
مقصود اگر از دیدن دنیا فقط این بود
دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه ، تن خسته می کشم
آوخ … کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام…
یک نظر در خود بیافکن کیستی ؟
عاشقی مستی خماری چیستی ؟
جام هستی را بزن بر نیستی
هرچه هستی با مرامی بیستی !
منم تنهاترین تنهای تنها
و تو زیباترین زیبای دنیا
منم یلدای بی پایان عاشق
تو بودی مرحم زخم شقایق
نگاهت را پرستم ای نگارم
فدای تار مویت هرچه دارم