آنچه زبان میخورد
همیشه همان چیزیست
که زبان را میخورد :
امیدِ آمدن ِلغتی
لغتی که نمی آید
تو آنسوتر آنجا تر
برابر من ایستاده ای
برابر بامن
و چهره ام
چیزی به آینه از من نمیدهد
چیزی از آینه درمن میکاهد
و انتظار صخرۀ سرخ
- نوکِ زبانِ تو -
امیدِ آمدن ِلغتی ست
لغتی که نمی آید یدالله رویایی
بگذرد بر بستر ِ شن های داغ
گندم از شوراب روید٬ گل ز سنگ
خو بگیرد باغم ِ پاییز باغ
آن زمان دلخسته بنشینیم لنگ
در خم ِ ره بی که فریادی کنیم
خیمه برگیریم و زان پس زندگی
خالی از سودای آزادی کنیم یدالله رویایی
از تو سخن از به آرامی
از تو سخن از به تو گفتن
از تو سخن از به آزادی
وقتی سخن از تو می گویم
از عاشق از عارفانه می گویم
از دوستت دارم
از خواهم داشت
از فکر عبور در به تنهایی
من با گذر از دل تو می کردم
من با سفر سیاه چشم تو زیباست
خواهم زیست
من با به تمنای تو خواهم ماند
من با سخن از تو
خواهم خواند یدالله رویایی
درخت تنهایی را می داند
و صداها را به نام می خواند
جنگل جامعه ای اسیر است
و درخت حافظه ای مغشوش
حافظه ای اسیر
در جامعه ای مغشوش
چه کند گر زنجیرش را نستاید
گر خاک را نشناسد ؟ یدالله رویایی
برگرد!
ای کاروان خسته، برگرد !
ذهن ِنمک عقیم و نازا ست
زیبائی ِ ذغال را آتش
طی کرده است
و ماهیان قرمز ِ شب را
ستاره ها ترسانده اند
ای ذهن،
ای زخم ِمنتشر !
صبر ِمیان تهی را
از مزرعۀ نمک بردار
زیرا که ابهای قدیمی همواره درکتاب تو جاری ست
بر گرد !
اینجا طبیعت
- آنسان که می نماید- یدالله رویایی
اینجا هنوز هم
حرف هایی بین من و دنیا هست
که بینِ من و دنیا می مانَد. یدالله رویایی
پیش از آن که بمیرم
آمد
دانستم
که هیچ وقت مرگ منتظرِ مرگ نیست یدالله رویایی