جای من خالی است
جای من در عشق
جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می گفت
جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت
جای من خالی است
من کجا گم کرده ام آهنگ باران را!؟
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم!؟... محمدرضا عبدالملکیان
دوباره این سوال را از هم می پرسیم
مگر ما برای ماهی ها چکار کرده ایم
که این همه قلاب می اندازیم
در آب؟! محمدرضا عبدالملکیان
حالا که آمده ای
چترت را ببند
در ایوان این خانه
جز مهربانی نمی بارد محمدرضا عبدالملکیان
زیبا
زیبا تمام حرف دلم این است
من عشق را به نام تو آغاز کرده ام
در هر کجای عشق که هستی
آغاز کن مرا محمدرضا عبدالملکیان
با هرچه عشق
نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود
راه تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست
که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو
می توان گشود محمدرضا عبدالملکیان
دل روشنی دارم ای عشق!
صدایم کن از هرچه می توانی....
صدا کن مرا از صدف های باران،
صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن،
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو!
بگو پشت پرواز مرغان عاشق چه رازی است؟
بگو با کدامین نفس می توان تا کبوتر سفر کرد؟
بگو با کدامین افق می توان تا شقایق خطر کرد؟
مرا می شناسی تو ای عشق؟؟؟
من از آشنایان احساس آبم!
همسایه ام مهربانیست! ...
من نمی دانم تو را آن سان که باید گفت!!!
من نمی گویم!!
از تو گفتن پای دل درگِل، بالهای شعر من در بَند!!!
من نمی گویم!!
خیل باران های باد آور که می بارند و می پویند و می جویند می گویند:
تا نفس باقیست زیبا، فرصت چشمت تماشاییست!!! محمدرضا عبدالملکیان
چقدر آئینه تاریک است!
چقدر گم شده بودم،
چقدر بی حاصل!
چقدر باور باران مرا نباریده است!
چقدر دور شدم از اشاره ی خورشید،
چقدر وسعت یک خانه کوچکم کرده است!!
کجا تمام شدم از عبور نیلوفر؟؟
کجا شکفتن دل آخرین نفس را زد؟؟
چراغ در کف من بود!
چگونه سرعت ماشین مرا ز من دزدید؟؟
چگونه هیچ نگفتم؟؟
چگونه تن دادم؟؟؟
چقدر شیوه ی خواهش مچاله ام کرده است!!!!
چقدر فاصله دارم من از شکوه درخت!!
و رد پای من از سمت باغ پیدا نیست!!
و چشم های من از اضطراب گنجشکان چقدر فاصله دارد!!
چقدر بیگانه است!!
همیشه عاطفه می ترسید،
چفدر سفره ی تزویر رنگ در رنگ است!! ... محمدرضا عبدالملکیان
اهل آبادی همشیه مثل درختند،
به غیر سبز نمی گویند،
مدام می بخشند!
و اهل آبادی هنوز می دانند چقدر بذر کبوتر هست، چگونه باید کاشت!!... محمدرضا عبدالملکیان
مهربانی را بیاموزیم
فرصت آیینه ها در پشت در مانده است
روشنی را می شود در خانه مهمان کرد
می شود در عصر آهن
آشناتر شد
سایبان از بید مجنون٬
روشنی از عشق
می شود جشنی فراهم کرد
می شود در معنی یک گل شناور شد
مهربانی را بیاموزیم
موسم نیلوفران در پشت در مانده است
موسم نیلوفران٬یعنی که باران هست
یعنی یک نفر آبی است
موسم نیلوفران یعنی
یک نفر می آید از آن سوی دلتنگی
می شود برخاست در باران
دست در دست نجیب مهربانی
می شود در کوچه های شهر جاری شد
می شود با فرصت آیینه ها آمیخت
با نگاهی
با نفس های نگاهی
می شود سرشار از رازی بهاری شد... محمدرضا عبدالملکیان
ببخشای بر من اگر ارغوان را نفهمیده چیدم!!
اگر روی لبخند یک بوته آتش کشیدم!!
اگر سنگ را دیدم اما،
در آئین احساس و آواز گنجشک نفس های سبزینه را حس نکردم!!
اگرماشه را دیدم اما هراس نگاه نفسگیر آهو به چشمم نیامد!! ...چرا روشنی را ندیدم؟؟
چرا روشنی بود و من لال بودم؟؟
چرا تاول دست یک کودک روستایی دلم را نلرزاند؟؟... محمدرضا عبدالملکیان