کند موسم سفر باشد
ساربان، خفته بی خبر باشد
بوی باران تازه می آید
نکند بوی چشم تر باشد
سخنی از وفا شنیده نشد
نکند گوش خلق، کر باشد
نکند عشق در برابر عقل
دست از پا درازتر باشد
نکند در قلمرو احساس
کاسه از آش داغتر باشد
نکند پرده چون فرو افتد
داستان، داستان زر باشد
زیر این نیم کاسه های قشنگ
نکند کاسهای دگر باشد
دختر گلفروش ما، نکند
یار لات سر گذر باشد
نکند قصه ی گل و بلبل
همه پایین تر از کمر باشد
نکند آن که درس دین می داد
از خدا، پاک بی خبر باشد...
نکند خطبه های قطره ی آب
در دل سنگ، بی اثر باشد
نکند گفته های آیینه
از دهانش بزرگتر باشد
ایستادن چو سرو در این باغ
نکند پاسخش تبر باشد
نکند نان به نرخ روز شود
چامه، کبریت بی خطر باشد... مرتضی کیوان هاشمی
کاش در روی زمین، ظلم از آغاز نبود !
زندگی، این همه پیچیده و پر راز نبود
صحبت از بستن و زنجیر نمی کرد کسی
کاش در حد قفس، وسعت پرواز نبود!
جوجه ها کاش ز پرواز نمی ترسیدند !
آسمان در قرق قرقی و شهباز نبود
محتسب کار به مستان گذرگاه نداشت
کاش جز میکده ها جای دگر باز نبود !
کاش دستی که سبوهای خرابات شکست،
غافل از آه جگر سوز سبو ساز نبود !
صحبت از خوب و بد زاغ و زغن نیست، ولی!
بلبلی با زغنی کاش هم آواز نبود !
شعلهای کاش نمی سوخت پری را، هرگز !
از ازل شمع چنین دلبر و طناز نبود
باغ در چنبره ی خار، گرفتار نبود
کاش در مسلک نیکان، سخن از ناز نبود !
کاش «کیوان» به مدار دگری می چرخید !
کاش در چرخه ما غمزه و غماز نبود ! مرتضی کیوان هاشمی
کرکس و کفتار دارد باغ ما
تا بخواهی، مار دارد باغ ما
بلبلان از باغ ما کوچیده اند
جای بلبل، سار دارد باغ ما
باغ پهلویی، ببین! گل کرده است
گل ندارد، خار دارد باغ ما
بر دلش داغ بهاران مانده است
حسرت دیدار دارد باغ ما
برخلاف آنچه مردم گفته اند
باغبان، بسیار دارد باغ ما
بوی باروت است جای بوی گل
وحشت کشتار دارد باغ ما
در میان دهکده پیچیده است :
دیو آدمخوار دارد باغ ما
باغ، تا باغی شود بار دگر
صد هزاران کار دارد باغ ما
وصف باغ ما، به «کیوان» رفته است
یک جهان اسرار دارد باغ ما مرتضی کیوان هاشمی
کوک کن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
کوک کن ساعتِ خویش !
که مـؤذّن ، شبِ پیـش ،
دسته گل داده به آب ...
و در آغوش سحر رفته به خواب!
کوک کن ساعتِ خویش !
رفتگر مُرده و این کوچه دگر،
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
کوک کن ساعتِ خویش !
ماکیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم،..
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند
کوک کن ساعتِ خویش !
که در این شهر ، دگر مستی نیست
که تو وقتِ سحر ، آنگاه که از میکده برمی گردد،
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی
کوک کن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر ،
و در این شهر سحرخیزی نیست
و سـحر نـزدیک است... مرتضی کیوان هاشمی
ملّت از غم رها نشد که نشد
دردهـامـان دوا نشد که نشد
با طلسم و دعا و حیله و زور
رو به ره ، کارها نشد که نشد
داستان است هرچه می گویند
پارسی ، پارسا نشد که نشد
صبر کردیم تا درست شود راستی !
پس چرا نشد که نشد ؟
دوغ و دوشاب در گُذارِ زمان
آخر از هم جدا نشد که نشد
هر چه گفتیم و دیگران گفتند
حق مطلب ادا نشد که نشد
گرچه یک عمر پادشاهی کرد
پادشه ، این گدا نشد که نشد... مرتضی کیوان هاشمی
که چه شوری دارد!
که چه حالی دارد!
خنجر از دست عزیزان خوردن
این قدر زود نمی رنجیدی
و نمی پرسیدی
خنجر سینه خود را که بر آن
نقش دستان عزیزیست، چرا می بوسم؟!
کاش می فهمیدی !
در مرام عشاق:
رنجش از دست عزیزان، کفر است مرتضی کیوان هاشمی