گلچین غزلیات زیبای بیدل دهلوی
غزلیات بیدل دهلوی
برای خاطرم غم آفریدند
برای خاطرم غم آفریدند
طفیل چشم من نم آفریدند
چو صبح آنجا که من پرواز دارم
قفس با بال، توام آفریدند
گهر موج آورد، آیینه جوهر
دل بی آرزو کم آفریدند
وداع غنچه را گل، نام کردند
طرب را ماتم غم آفریدند
کف خاکی که بر بادش توان داد
به خون گِل کرده آدم آفریدند
چسان تابم سر از فرمان تسلیم
که چون ابرویم از خم آفریدند؟
جهان خونریز بنیادست، هشدار!
سر سال از محرم آفریدند...!
غزلیات بیدل دهلوی
بیا ایگرد راهت خرمن حسن
بیا ایگرد راهت خرمن حسن
به چشم ما بیفشان دامن حسن
سحرپردازی خط عرض شامی است
حذر کن از ورق گرداندن حسن
به چشمم از خطت عالم سیاه است
قیامت داشت گرد رفتن حسن
چو خط پروانهٔ حیرت مآلیم
پر ما ریخت در پیراهن حسن
ز سیر بیخودی غافل مباشید
شکست رنگ داردگلشن حسن
نه ای خفاش با مهرت چه کین است
بجز کوری چه دارد دشمن حسن
تعلقهای ما با عالم رنگ
ندارد جز دلیل روشن حسن
گشاد غنچه آغوش بهار است
مپرس از دست عشق و دامن حسن
نه عشقی بود و نی عاشق نه معشوق
چهها گل کرد از گل کردن حسن
شکست رنگ ما نازی دگر داشت
ندیدی آستین مالیدن حسن
ز دل تا دیده توفانگاه نازست
تحیر از که پرسد مسکن حسن
نگه سوز است برق بی نقابی
که دید از حسن جز نادیدن حسن
غبارم پیش از آن کز جا برد باد
عبیری بود در پیراهن حسن
رگگل مرکز رنگ است بیدل
نظرکن خون من درگردن حسن
غزلیات بیدل دهلوی
اشک یک لحظه به مژگان بار است
اشک یک لحظه به مژگان بار است
فرصت عمر همین مقدار است
زندگی عالم آسایش نیست
نفس آیینه این اسرار است
بس که گرم است هوای گلشن
غنچه اینجا سر بیدستار است
شیشهساز نم اشکی نشوی
عالم از سنگدلان، کهسار است
خشت داغیست عمارتگر دل
خانه آینه یک دیوار است
می کشی سرمه عرفان نشود
بینش از چشم قدح دشوار است
همچو آیینه اگر صاف شوی
همه جا انجمن دیدار است
گوشکو تا شود آیینه راز ؟
ناله ما نفس بیمار است
درد گل کرد ز کفر و دین شد
سبحه اشک مژه، زنار است
نیست گرداب صفت آرامم
سرنوشتم به خط پرگار است
از نزاکت سخنم نیست بلند
از صدا ساغر گل را عار است
غافل از عجز نگه نتوان بود
آسمان ها گره این تار است
نکشد شعله سر از خاکستر
نفس سوختگان هموار است
بیدل از زخم بُود رونق دل
خنده گل نمک گلزار است
غزلیات بیدل دهلوی
نگاه وحشی لیلی چه افسونکرد صحرا را
نگاه وحشی لیلی چه افسونکرد صحرا را
کهنقش پای آهو چشممجنونکرد صحرارا
دل از داغ محبتگر به این دیوانگی بالد
همانیکلالهخواهدطشتپرخونکردصحرارا
بهار تازهرویی حسن فردوسی دگر دارد
گشاد جبهه رشک ربع مسکونکرد صحرا را
به پستی در نمانیگر به آسودن نپردازی
غبارپرفشان هم دوشگردونکرد صحرا را
دماغ اهل مشرب با فضولی برنمیآید
هجوم این عمارتها دگرگونکرد صحرا را
ز خودداری ندانستیم قدر عیش آزادی
دل غافل بهکنج خانه مدفونکرد صحرا را
ندانم گردباد از مکتب فکرکه میآید
کهاین یک مصرع پیچیده موزونکردصحرارا
به قدر وسعت است آماده استعداد ننگی هم
بلندی ننگ چین بردامن افزونکرد صحرارا
غبارم را ندانم در چه عالم افکند یارب
غم آزادییکز شهر بیرونکرد صحرا را
بهکشتی از دل مأیوس باید بگذرم بیدل
شکستاینآبلهچندانکهجیحونکردصحرا را
غزلیات بیدل دهلوی
در باغ دل نهان بود از رفتگان نشانها
در باغ دل نهان بود از رفتگان نشانها
این آتش آگهی داد ما را زکاروانها
چندانکه شمعکاهد باعافیت قریناست
بازار ما ندارد سودی به این زبانها
تنگی ز بس فشردهست اینعرصهٔ جدل را
میدان خزیده یکسر در خانهٔ کمانها
این وادی غرورست فهمیده بایدت رفت
در جاده است اینجا خواباندن سنانها
جوش بهار جسم است آثار سخت جانی
جوهر فکنده بیرون زین رنگ استخوانها
پروازتا جنونکردگم شد سراغ راحت
بردیم با پر و بال خاشاک آشیانها
تیغ غرور بشکن درکارگاه گردون
آتش زبانه دارد درگردش فسانها
در بارگاه تعظیم اقبال بینیازیست
تمییز پا و سر نیست منظور آستانها
تقلید فقر نتوان در جاه پیش بردن
بحر ازگهر چه نازد بر راحتکرانها
جایی نمیتوان برد فریاد بیرواجی
کشتی شکست تاجرتا تخته شد دکانها
پست و بلند بسیار دارد تردد جاه
همواریات رها کن بام است و نردبانها
پروازوهم بیدل زین بیشتر چه باشد
بردهستگردش سر ما را به آسمانها
غزلیات بیدل دهلوی
ز غصه چاره ندارد دلی که آگاه است
ز غصه چاره ندارد دلی که آگاه است
فروغ گوهر بینش چو شمع جانکاه است
کجا بریم ز راهت شکستهبالی عجز
ز خویش نیز اگر رفتهایم افواه است
ثبات رنگ نکردم ذخیره اوهام
چو غنچه درگرهمگرد وحشت آه است
قسم به طاق بلند کمان بیدادت
که چون نفس به دلم ناوک ترا راه است
به هستی تو امید است نیستیها را
که گفتهاند اگر هیچ نیست الله است
ز رنگ زرد به سامان سوختن علمیم
چراغ شعلهٔ ما را فتیلهٔ کاه است
چگونه عمر اقامت کند به راه نفس
گره نمیخورد این رشته بسکه کوتاه است
فریب ساغر هستی مخور که چون گرداب
بهجیب خویش اگر سر فرو بری چاه است
به غیر ضبط نفس ساز استقامت کو
مراکه شمعصفت مغز استخوان آه است
به عالمی که تو باشی کجاست هستی ما
کتان غبار خیال قلمرو ماه است
به ناامیدی ما رحمی ای دلیل امید
که هیچ جا نرسیدیم و روز بیگاه است
چسان به دوش اجابت رسانمش بیدل
که از ضعیفی من دست ناله کوتاه است
غزلیات بیدل دهلوی
حال دل از دوری دلبر نمیدانم چه شد
حال دل از دوری دلبر نمیدانم چه شد
ریخت اشکی بر زمین دیگر نمیدانم چه شد
از شکست دل نهتنها آب و رنگ عیش ریخت
نالهای هم داشت این ساغر نمیدانم چه شد
باس هستی برد از صد نیستی انسوبرم
سوختم چندانکه خاکستر نمیدانم چه شد
صفحهٔ آیینه، حرتجوهر اینعبرت است
کای حریفان نقش اسکندر نمیدانم چه شد
گردش رنگی و چشمکهای اشکی داشتم
این زمان آن چرخ و آن اختر نمیدانم چه شد
دوش در طوفان نومیدی تلاطم کرد آه
کشتی دل بود بیلنگر نمیدانم چه شد
در رهت از همت افسر طراز آبله
پای من سر شد برتر نمیدانم چهشد
از دمیدن دانهٔ من کوچهگرد بیکسیست
مشت خاکی داشتم بر سر نمیدانم چه شد
بیدماغ وحشتم، از ساز آرامم مپرس
پهلویی گردانده ام بستر نمیدانم چه شد
عرض معراج حقیقت از من بیدل مپرس
قطره، دریاگشت، پیغمبر نمیدانم چه شد
غزلیات بیدل دهلوی
هر که اینجا میرسد بیاعتدالی میکند
هر که اینجا میرسد بیاعتدالی میکند
شمع هم در بزم مستان شیشه خالی میکند
تا به گردون چید آثار بنای میکشی
طاق این میخانه را ساغر هلالی میکند
زاهدا بر ریش چندان اعتمادت فاسد است
آخر این قالی که میبافی جوالی میکند
درس دانش ختم کن کایینهدار سیم و زر
زنگی مکروه را ملا جمالی میکند
سر به زانوییم اما جمله بیرون دریم
حلقه از خود هم همان سیر حوالی میکند
طاقتی کو تا کسی نازد به افسون تلاش
رنگها پرواز در افسردهبالی میکند
زندگی صید رم است آگاه باشید از نفس
گرد فرصت در نظر ناز غزالی میکند
غره نتوان زیست بر باد و بروت اعتبار
چینی فغفور را یک مو سفالی میکند
وهم چون شمعت گداز دل گوارا کرده است
آتش است آبی که در جامت زلالی میکند
از زبان حیرت دیدار کس آگاه نیست
عمرها شد چشم من فریاد حالی میکند
جز ندامت نیست دلاک کسلهای هوس
دست افسوسی که دارم سینهمالی میکند
گوشهٔ دیوار فقرم گرمی پهلو بس است
سایه، بر دوش و برم، کار نهالی میکند
چون چنار از بیبری هم کاش تا پیری رسم
چارهٔ من دود آه کهنهسالی میکند
شرم محروم است بیدل از حصول مدعا
بیشتر کار جهان بیانفعالی میکند