گلچین غزلیات زیبای امیرخسرو دهلوی
غزلیات امیرخسرو دهلوی
عشق تو هر لحظه فزون می شود
عشق تو هر لحظه فزون می شود
دل ز غمت قطره خون می شود
در هوس سلسله زلف تو
عقل مبدل به جنون می شود
روی تو نادیده مه چارده
بنگرش از غصه که چون می شود
گمشدگان را به طریق نجات
مهر رخت راهنمون می شود
بس که گران است سر از جام عشق
زیر سرم دست ستون می شود
عالمی از مستی چشمت خراب
چشم تو خود مست کنون می شود
عشق تو ورزیم که سلطان عقل
در کف عشق تو زبون می شود
شوق تو جوییم که از بار آن
قیامت افلاک نگون می شود
در دل خسرو نگر آن آتش است
کز دهنش دود برون می شود
غزلیات امیرخسرو دهلوی
خرم آن لحظه که مشتاق به یاری نرسد
خرم آن لحظه که مشتاق به یاری نرسد
آرزومند نگاری به نگاری رسد
دیده بر روی چو گل بنهد و نبود خبرش
گر چه بر دیده ز نوک مژه خاری برسد
گر چه در دیده کشد هیچ غبارش نبود
هر کجا از قدم دوست غباری برسد
لذت وصل نداند مگر آن سوخته ای
که پس از دوری بسیار به یاری برسد
قیمت گل بشناسد، مگر آن مرغ اسیر
که خزان دیده بود پس به بهاری می رسد
ای خوش آن پاسخ تلخی که دهد از صبرم
که خماری شکن ار بعد خماری برسد
خسروا، یار تو، گر می نرسد، یاری کن
بهر تسکین دل خویش که آری برسد
غزلیات امیرخسرو دهلوی
شب مرا در جگر سوخته مهمانی بود
شب مرا در جگر سوخته مهمانی بود
یوسف مصر درین زاویه زندانی بود
گوشه ای بود و غمش آمد و تشویشم آمد
شد پریشان دلم و جای پریشانی برد
پاسبان مست و ملک بیخرد و سگ در خواب
همه شب تا سحر این دولتم ارزانی بود
مقری صبح شعب می زد و من می کردم
سجده بت را که نه هنگام مسلمانی بود
عشق می خواند ز خطش صفت صنع خدای
عقل گم گشت که در غایت نادانی بود
شاد گشتم، ولی افسوس غمش خوردم، از آنک
شادیم عاریتی و غم من جانی بود
ز آه عشق است بسی داغ به پیشانی من
چه کنم؟ کز ازل این نقش به پیشانی بود
جان بهای نظری، چشم توام فرمان داد
عذر بپذیر که این قیمت فرمانی بود
تشنه بر چشمه گذر کرد و نشد لب تر، زانک
بخت خسرو که ازین کرده پشیمانی بود
غزلیات امیرخسرو دهلوی
هر شب از سینه من تیر بلا می گذرد
هر شب از سینه من تیر بلا می گذرد
تو چه دانی که برین سینه چها می گذرد؟
دل، اگر سنگ بود طاقت آتش نبود
آنچه از غمزه او بر دل ما می گذرد
گر جفایی کند آن شوخ، مرا عیبی نیست
گو بکن، لیک ز اندازه چرا می گذرد؟
عاشقان را همه عمر از پی نظاره تو
شب به زاری و سحرگه به دعا می گذرد
یارب، این باد سحر از چه چنین خوش بوی است؟
مگر اندر سر آن زلف دو تا می گذرد
تو چه مرغی کاثرت نیست که از سوز دلم
سوخت هر مرغ که بر روی هوا می گذرد
خسروا، بگذر از اندیشه خوبان کامروز
موسم فتنه و ایام بلا می گذرد
غزلیات امیرخسرو دهلوی
عاشقی را که غم دوست به از جان نبود
عاشقی را که غم دوست به از جان نبود
عاشق جان بود او، عاشق جانان نبود
مردن از دوستی، ای دوست، زهندو آموز
زنده در آتش سوزان شدن آسان نبود
بی بلا نیست مرادی که نه حج پیش در است
که به ره زحمت دریا و بیابان نبود
زهر کش از کف ساقی تو، اگر می خواری
کیست کش تشنگی چشمه حیوان نبود
ای که عاشق نه ای، ار دم دهدت غمزه زنی
دل نبندی که نکو روی مسلمان نبود
جان فدای نظری شد مشمر سهل، ای دوست
کارزویی که به جانی خری، ارزان نبود
دی به گشت آمدی و شور به بازار افتاد
پادشاهی که به شهر آید، پنهان نبود
رفتی و ماند خیال تو، ولی خرسندم
ماندنش گر ز پی همرهی جان نبود
چند پرسی که چرا خلق به رویم حیرانست؟
این حکایت ز کسی پرس که حیران نبود
خسروا، بلبلی آخر، به قفس هم خوش باش
دور گردونست، همه باغ و گلستان نبو
غزلیات امیرخسرو دهلوی
بی نرگس تو خواب ندانم که چه باشد
بی نرگس تو خواب ندانم که چه باشد
زلفت کشم و تاب ندانم که چه باشد
آن شب که بتا، چشم تو در خواب ببینم
در دیده خود خواب ندانم که چه باشد
تا طاق دو ابروی تو محراب بتان شد
بت جویم و محراب ندانم که چه باشد
چون چاه زنخدان تو از دور ببینم
تشنه شوم و آب ندانم که چه باشد
از زلف تو چون نیست مرا سوی رخت ره
شب گردم و مهتاب ندانم که چه باشد
گویند که دریاب درین واقعه خود را
می گویم و دریاب ندانم که چه باشد
باغی ست عجب وصل تو، می پرس ز خسرو
من بنده در آن باب ندانم که چه باشد
غزلیات امیرخسرو دهلوی
بیا که بی تو دل خسته غرق خوناب ست
بیا که بی تو دل خسته غرق خوناب ست
مرا نه طاقت صبر و نه زهره خواب ست
شب امید مرا روز روشنایی نیست
جز از رخ تو که در تیره شب چو مهتاب ست
یکی ببین که دل من چگونه می سوزد
درون زلف تو گویی که کرم شب تاب ست
دو چشم تو که همی کعبتین غلطان است
مقامرست، ولی معتکف به محراب ست
ز جور چشم تو تن در دهم به بیماری
چو نقد عافیت اندر زمانه نایاب ست
رخ چو آب حیات تو آب بنده بریخت
هنوز دوستی بنده هم بر آن آب ست
گر آب دیده کنم، طعنه های سخت مزن
که همچو خشت زدن در میانه آب ست
حکایت من و تو پوست باز کرد ز من
مگر شنو مثل گوسفند و قصاب ست
تو قلب می زنی و بد نگویدت خسرو
چو نیست آن ز تو، این از سپهر قلاب ست
غزلیات امیرخسرو دهلوی
خانه ام ویران شد از سودای خوبان عاقبت
خانه ام ویران شد از سودای خوبان عاقبت
گشت دل مدهوش و دل شیدای خوبان عاقبت
هشت سر بر دوش من باری و باری می کشم
تا مگر اندازمش در پای خوبان عاقبت
رأی آن دارم که خونم را بریزند اهل حسن
شد موافق رای من با رای خوبان عاقبت
گر چه بی مهرند مهرویان به عشاق، ای رقیب
جان عاشق می شود مأوای خوبان عاقبت
صبر و هوشم از سواد زلف جانان گشت کم
شد همین سود من از سودای خوبان عاقبت
بارها گفتم که ندهم دل به خوبان، لیک دل
گشت از جان بنده و مولای خوبان عاقبت
بر دل مجروح خسرو دلبران را نیست رحم
جان به زاری داد از سودای خوبان عاقبت
غزلیات امیرخسرو دهلوی
بی قرارم کرد زلف بی قرار کافرت
بی قرارم کرد زلف بی قرار کافرت
ناتوانم کرد چشم جادوی افسونگرت
رگ برون آمد مرا از پوست در عشقت، مگوی
کز ز بهر آن خط مشکین بیاید مسطرت
گر زنم جامه به نیل و یا شوم غرقه در آب
شادیم، زیرا تو خورشیدی و من نیلوفرت
گر بر آیی بر سپهر و یا خرامی بر زمین
آفتاب کشورت خوانند و شاه لشکرت
با چنان خونین لبی کاید همی زو بوی شیر
خون من می خور، حلال است آن چو شیر مادرت
چشم من دور، ار بگویم مردم چشم منی
زانکه هر ساعت همی بینم بر آب دیگرت
نوک مژگانت ز تیری می شکافد هر زمان
سینه ام بشکاف و بنگر، گر نباشد باورت
سینه من بر مثال شانه گردد شاخ، شاخ
وه مبادا تار مویی کژ ببینم بر سرت
مار زلفت حلقه حلقه در دل خسرو نشست
مردم، ار آگه نگردد غمزه جادوگرت
غزلیات امیرخسرو دهلوی
آبادتر آن سینه که از عشق خراب است
آبادتر آن سینه که از عشق خراب است
آزادی آن دل که در آن زلف تاب است
کو غمزده ای تا کند از ناله من رقص
کاین نامه من زمزمه چنگ و رباب است
جستم به سؤال آب حیاتی ز لب دوست
او بر شکنان گشت ز من کاین چه جواب است
ای آنکه به فردوس نبینی به لطافت
من دانم و کز تو بر این دل چه عذاب است
در پیش دل خویش هر افسانه که گفتم
گفتنی که فسونی ز پی بستن خواب است
وان سبلت زاهد که به تسبیح بریدی
زانست که امروز مگس ران شراب است
گر لعن تو احیا کندم، دیر شد این دیر
ز آمد شد سلطان خیال تو خراب است
ده پاره مکن از پی نقل غم خود را
کاخر دل مسکین من است، این نه کباب است
خسرو که غریق است به تسلیم که ما را
کشتی نه و مقصود بر آن جانب آب است
غزلیات امیرخسرو دهلوی
بسی شب با مهی بودم کجا شد آن همه شبها
بسی شب با مهی بودم کجا شد آن همه شبها
کنون هم هست شب، لیکن سیاه از دود یاربها
خوش آن شبهاکه پیشش بودمی گه مست و گه سرخوش
جهانم می شود تاریک چون یاد آرم آن شبها
همی کردم حدیث ابرو و مژگان او هر دم
چو طفلان سوره نون والقلم خوانان به مکتبها
چه باشد گر شبی پرسد که در شبهای تنهایی
غریبی زیر دیوارش چگونه می کند شبها
بیا، ای جان هر قالب که تا زنده شوند از سر
به کویت عاشقان کز جان تهی کردند قالبها
اگر چه دل بدزدیدی و جان، اینک نگر حالم
چه نیکو آمد آن خنده، درین دیده ازان لبها
مرنج از بهر جان، خسرو، اگر چه می کشد یارت
که باشد خوبرویان را بسی زین گونه مذهبه
مطلب مرتبط: