سخنان و جملات عرفان نظر آهاری - سخنان بزرگان
از خدا جز خدا را نباید خواست. عرفان نظر آهاری
وقتی راه رفتن آموختی ،دویدن بیاموز.وقتی دویدن آموختی،پرواز را
راه رفتن بیاموز،زیرا راههایی که میروی جزئی از تو میشودو سرزمینهایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.
دویدن بیاموز،چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زود باشی دیر.
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی،برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی... عرفان نظر آهاری
در و دیوار دنیا رنگی است. رنگ عشق. خدا جهان را رنگ کرده است. رنگ عشق؛ و این رنگ همیشه تازه است و هرگز خشک نخواهد شد. از هر طرف که بگذری، لباست به گوشهای خواهد گرفت و رنگی خواهی شد. اما کاش چندان هم محتاط نباشی؛ شاد باش و بی پروا بگذر، که خدا کسی را دوستتر دارد که لباساش رنگیتر است! عرفان نظر آهاری
فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بیبال تعجب کرد. او هر که را که میدید، به یاد میآورد. زیرا او را قبلاً در بهشت دیده بود. اما نفهمید چرااین فرشتهها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت برنمیگردند.
روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد. و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور و زیبا به یاد نمیآورد؛ نه بالش را و نه قولش را.
فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند. فرشته هرگز به بهشت برنگشت. عرفان نظر آهاری
زمین عاشق شد و آتشفشان کرد و هزار هزار سنگ آتشین به هوا رفت. خدا یکی از آن هزار هزار سنگ آتشین را به من داد تا در سینهام بگذارم و قلبم باشد.
حالا هروقت که روحم یخ می کند، سنگ آتشینم سرد می شود و تنها سنگش باقی می ماند و هروقت که عاشقم، سنگ آتشینم گُر می گیرد و تنها آتشاش میماند.
مرا ببخش که روزی سنگم و روزی آتش.
مرا ببخش که در سینهام سنگی آتشین است. عرفان نظر آهاری
از جنگ بر می گردی،خدا می داند که به جنگ رفته بودی.خاک روی پیراهنت را می تکاند و نشان لیاقتی به تو می دهد.نشان لیاقتش اما مدالی نیست که بر گردنت بیاویزی.نشان لیاقت خدا تنها چند خط ساده است.خط های ساده ای که بر پیشانی ات اضافه می شود. و روزی می رسد که پیشانی ات پر از دستخط خدا می شود.
آیینه ها می گویند آن کس زیباتر است که خطی بر چهره ندارد. آیینه ها اما دروغ می گویند. دستخط خدا بر هر صفحه ای که بنشیند، زیبایش می کند.
جوانی بهایی است که در ازای دستخط خدا می دهیم.دستخط خدا اما بیش از اینها می ارزد، کیست که جوانی اش را به دستخط خدا نفروشد! عرفان نظر آهاری
زمین سردش بود، زیرا ایمانش را از دست داده بود ؛ نه دانه ای از دلش سر در می آورد و نه پرنده ای روی شانه هایش آواز می خواند. قلبش از ناامیدی یخ زده بود و دستهایش در انجماد تردید مانده بود. خدا به زمین گفت: عزیزم ایمان بیاور تا دوباره گرم شوی. اما زمین شک کرده بود، به آفتاب شک کرده بود، به درخت شک کرده بود، به پرنده شک کرده بود.
خدا گفت: به یاد می آوری ایمان سال پیشت چگونه به پختگی رسید؟ تو داغ پر شور بودی و تابستان شد، و شور و شوقت به بار نشست و کم کم از آن شوق و بلوغ به معرفت رسیدی، نام آن معرفت را پاییز گذاشتیم. اما...
من به تو گفتم که از پس هر معرفتی، معرفت دیگری است، و پرسیدمت که آیا می خواهی تا ابد به این معرفت بسنده کنی؟
تو اما بی قرار معرفتی دیگر بودی. و آنگاه به یادت آوردم که هر معرفت دیگر در پی هزار رنج دیگر است. و تو برای معرفتی نو به ایمانی نو محتاجی. اما میان معرفت نو و ایمان نو ، فاصله ای تلخ و سرد است که نامش زمستان است.فاصله ای که در آن باید خلوت و تامل و تدبیر را به تجربه بنشینی، صبوری و سکوت و سنگینی را. و تو پذیرفتی.
اما حال وقت آن است که از زمستان خود به در آیی و دوباره ایمان بیاوری و آنچه را از زمستان آموختی در ایمان تازه ات به کار بری. زیرا که ماندن در این سکوت و سنگینی رسم ایمان نیست، ایمان شکفتگی و شور و شادمانی است. ایمان زندگی است
پس ایمان بیاور، ای زمین عزیز !
و زمین ایمان آورد و جهان گرم شد. زمین ایمان آورد و جهان سبز شد. زمین ایمان آورد و جهان به شور و شکفتگی و شادمانی رسید.
نام ایمان تازه زمین، بهار بود. عرفان نظر آهاری
آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را درنمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید. عرفان نظر آهاری
گفتند: چهل شب حیاط خانهات را آب و جارو کن. شب چهلمین، خضر خواهد آمد. چهل سال خانهام را رُفتم و روییدم و خضر نیامد. زیرا فراموش کرده بودم حیاط خلوت دلم را جارو کنم. گفتند: چلهنشینی کن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمین بر بام آسمان برخواهی رفت و ...
و من چهل سال از چله بزرگ زمستان تا چله کوچک تابستان را به چله نشستم، اما هرگز بلندی را بوی نبردم. زیرا از یاد برده بودم که خودم را به چهلستون دنیا زنجیر کردهام.
گفتند: دلت پرنیان بهشتی است. خدا عشق را در آن پیچیده است. پرنیان دلت را واکن تا بوی بهشت در زمین پراکنده شود.
چنین کردم، بوی نفرت عالم را گرفت. و تازه دانستم بیآن که باخبر باشم، شیطان از دلم چهل تکهای برای خودش دوخته است.
به اینجا که میرسم، ناامید میشوم، آنقدر که میخواهم همة سرازیری جهنم را یکریز بدوم. اما فرشتهای دستم را میگیرد و میگوید: هنوز فرصت هست، به آسمان نگاه کن. خدا چلچراغی از آسمان آویخته است که هر چراغش دلی است. دلت را روشن کن. تا چلچراغ خدا را بیفروزی. فرشته شمعی به من میدهد و میرود.
راستی امشب به آسمان نگاه کن، ببین چقدر دل در چلچراغ خدا روشن است. عرفان نظر آهاری
دنیا، دریاست و ما دائم توی آن دست و پا میزنیم. شنا بلد نیستیم. تازه اگر هم بلد باشیم با این همه گوی سنگی و سربی که به پا بستهایم، کاری نمیتوانیم بکنیم. هی فرو میرویم و فرو میرویم و فروتر.
هر دلبستگی یک گوی است و ما هر روز دلبستهتر میشویم. هر روز سنگینتر. هر روز پایینتر و این پایین، تاریکی است و وحشت و بیهوایی، اما اگر هنوز هستیم و هنوز زندهایم از بابت آن یک ذره هوایی است که از بهشت در سینهمان جا مانده است. عرفان نظر آهاری
اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست؛ ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود. ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد و بوی دریا هوایی اش کرده است.قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوس . اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد! ...
آدم ها ، ماهی را در تنگ دوست دارند و قلب ها را در سینه ...
ماهی اما وقتی در دریا شناور شد، ماهی ست و قلب وقتی در خدا غوطه خورد، قلب است.
هیچ کس نمی تواند نهنگی را در تنگی نگه دارد؛ تو چطور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری؟ و چه دردناک است وقتی نهنگی مچاله می شود و وقتی دریا مختصر می شود و وقتی قلب خلاصه می شود و آدم، قانع.
این ماهی کوچک اما بزرگ خواهد شد و این تنگ بلورین، تنگ و سخت خواهد شد و این آب ته خواهد کشید.
تو اما کاش قدری دریا می نوشیدی و کاش نقبی می زدی از تنگ سینه به اقیانوس. کاش راه آبی به نامنتها می کشیدی و کاش این قطره را به بی نهایت گره می زدی. کاش ... عرفان نظر آهاری
وقتی قلبهایمان کوچکتر از غصههایمان میشود، وقتی نمیتوانیم اشکهایمان را پشت پلکهایمان مخفی کنیم و بغضهایمان پشت سر هم میشکند، وقتی احساس میکنیم بدبختیها بیشتر از سهممان است و رنجها بیشتر از صبرمان؛ وقتی امیدها ته میکشد و انتظارها به سر نمیرسد، وقتی طاقتمان طاق میشود و تحملمان تمام... آن وقت است که مطمئنیم به تو احتیاج داریم و مطمئنیم که تو، فقط تویی که کمکمان میکنی... عرفان نظر آهاری
وطن آدمی آنجاست که عشق و کلمه و ایمان را حرمت می گذارند.
بی وطنی ،مجازات هر کسی است که در جستجوی آبادی و در جستجوی دانایی است. عرفان نظر آهاری
...اسم بازی من و خدا
زندگی ست
هیچ چیز
مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازی ای که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
با خدا طرف شدن
کار مشکلی ست
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی ست! عرفان نظر آهاری
این سماور جوش است
پس چرا می گفتی
دیگر این خاموش است؟
باز لبخند بزن
قوری قلبت را
زودتر بند بزن
توی آن مهربانی دم کن
بعد بگذار که آرام آرام
چای تو دم بکشد
شعله اش را کم کن
دستهایت
سینی نقره نور
اشکهایم
استکان های بلور
کاش استکان هایم را
توی سینی خودت می چیدی
کاشکی اشک مرا می دیدی
خنده هایت قند است
چای هم آماده است
چای با طعم خدا
بوی آن پیچیده
از دلت تا همه جا
پاشو مهمان عزیز
توی فنجان دلم
چایی داغ بریز عرفان نظر آهاری
می روی سفر ! برو، ولی
زود برنگرد
مثل آن پرنده باش
آن پرنده ای که رو به نور کرد
می روی، ولی به ما بگو
راه این سفر چه جوری است؟
از دم حیاط خانه ات
تا حیاط خلوت خدا
چند سال نوری است؟
راستی چرا مسیر این سفر
روی نقشه نیست؟
شاید اسم این سفر که می روی
زندگی ست!... عرفان نظر آهاری
مطالب تصادفی:
گلچین سخنان و جملات دیل کارنگی