گلچین زیبای غزلیات انوری
غزلیات انوری
در همه عالم وفاداری کجاست
در همه عالم وفاداری کجاست
غم به خروارست غمخواری کجاست
درد دل چندان که گنجد در ضمیر
حاصلست از عشق دلداری کجاست
گر به گیتی نیست دلداری مرا
ممکن است از بخت دلباری کجاست
اندرین ایام در باغ وفا
گر نمیروید گلی خاری کجاست
جان فدای یار کردن هست سهل
کاشکی یار بسی یاری کجاست
در جهان عاشقی بینم همی
یک جهان بیکار با کاری کجاست
غزلیات انوری
بیعشق توام به سر نخواهد شد
بیعشق توام به سر نخواهد شد
با خوی تو خوی در نخواهد شد
آوخ که بجز خبر نماند از من
وز حال منت خبر نخواهد شد
گفتم که به صبر به شود کارم
خود مینشود مگر نخواهد شد
گیرم که ز بد بتر شود گو شو
دانم ز بتر بتر نخواهد شد
ور عمر به کام من نشد کاری
دیرم نشدست اگر نخواهد شد
با عشق درآمدم به دلتنگی
کاخر دل او دگر نخواهد شد
هجرانت به طعنه گفت جان میکن
وز دور همی نگر نخواهد شد
جز وصل توام نمیشود در سر
زین کار چنین به سر نخواهد شد
خون شد دلم از غمت چه میگویم
خون شد دل و بس جگر نخواهد شد
تا کی سپری بر انوری آخر
در خاک لگد سپر نخواهد شد
غزلیات انوری
از بس که کشیدم از تو بیداد
از بس که کشیدم از تو بیداد
از دست تو آمدم به فریاد
فریاد از آن کنم که آمد
بر من ز تو ای نگار بیداد
داد از دل پر طمع چه دارم
بر خیر چرا کنم سر از داد
مردی چه طلب کنم ز آتش
نرمی چه طلب کنم ز پولاد
شادی ز دل منست غمگین
در عشق تو ای بت پریزاد
هرگز دل من مباد بیغم
گر تو به غم دل منی شاد
من جان و جهان به باد دادم
ای جان جهان ترا بقا باد
غزلیات انوری
در دست غم یار دلارام بماندم
در دست غم یار دلارام بماندم
هشیارترین مرغم و در دام بماندم
بردم ندب عشق ز خوبان جهان من
از دست دل ساده سرانجام بماندم
یک گام به کام دل خودکامه نهادم
سرگشته همه عمر در آن گام بماندم
آتش زدم اندر دل تا جمله بسوزد
دلسوخته شد آخر و من خام بماندم
بر بام طمع رفتم تا وصل ببینم
بشکست قضا پایم و بر بام بماندم
یاران همه رفتند ز ایام حوادث
افسوس که من در گو ایام بماندم
غزلیات انوری
نگارا جز تو دلداری ندارم
نگارا جز تو دلداری ندارم
بجز تو در جهان یاری ندارم
بجز بازار وسواس تو در دل
به جان تو که بازاری ندارم
اگرچه خاطرم آزردهٔ تست
ز تو در خاطر آزاری ندارم
ز کردار تو چون نازارم ای دوست
که در حق تو کرداری ندارم
ترا باری به هر غم غمخوری هست
غم من خور که غمخواری ندارم
بسان انوری در گلستانم
چه بدبختم که خود خاری ندارم
غزلیات انوری
عاشقی چیست مبتلا بودن
عاشقی چیست مبتلا بودن
با غم و محنت آشنا بودن
سپر خنجر بلا گشتن
هدف ناوک قضا بودن
بند معشوق چون به بستت پای
از همه بندها جدا بودن
زیر بار بلای او همه عمر
چون سر زلف او دوتا بودن
آفتاب رخش چو رخ بنمود
پیش او ذرهٔ هوا بودن
به همه محنتی رضا دادن
وز همه دولتی جدا بودن
گر لگدکوب صد جفا باشی
همچنان بر سر وفا بودن
عشق اگر استخوانت آس کند
سنگ زیرین آسیا بودن
غزلیات انوری
ای همه دلبری و زیبایی
ای همه دلبری و زیبایی
بر دلم هیچ مینبخشایی
دل مسکین فدای رنج تو باد
شاید اندی که تو برآسایی
ای سرم را ز دیده لایقتر
خونم از دیده چند پالایی
کارم از دست چرخ پرگرهست
چرخ را دستبرد ننمایی
گر بخواهی به حکم یک فرمان
گره هفت چرخ بگشایی
دل به تو دادم و دهم جان نیز
انوری را دگر چه فرمایی
مطلب مرتبط: