رباعیات انوری

شبها ز غمت ستم کشم باید بود
وز محنت تو بر آتشم باید بود
پس روز دگر تا پی غم کور کنم
با این همه ناخوشی خوشم باید بود
رباعیات انوری![]()
جانا غم تو به هر عطایی ارزد
وصلت به کشیدن بلایی ارزد
در تهمت تو اگر بریزندم خون
این تهمت تو به خون بهایی ارزد
رباعیات انوری![]()
تسلیم چو بر حادثه پیروز شود
هم حادثه یار و حیلهآموز شود
هر سان که بود چو حالها گردانست
روزی به شب آید و شبی روز شود
رباعیات انوری![]()
سی سال درخت بخت من بار آورد
چرخ این سه شبم به روی تیمار آورد
زان روی به رویم این قدر کار آورد
تا دشمنم از دوست پدیدار آورد
رباعیات انوری![]()
با آنکه غم عشق تو از من جان برد
وان جان به هزار درد بیدرمان برد
تا دسترسی بود مرا در غم تو
انگشت به هیچ شادیی نتوان برد
رباعیات انوری![]()
دل گرچه غمت ز جان نهان میدارد
اشکم همه خرده در میان میدارد
جان بیتو کنون فراق تن میطلبید
دل بیتو کنون ماتم جان میدارد
رباعیات انوری![]()
نه دل ز وصال تو نشانی دارد
نه جان ز فراق تو امانی دارد
بیچاره تنم همه جهان داشت به تو
واکنون به هزار حیله جانی دارد
رباعیات انوری![]()
بیننده که چشم عاقبتبین دارد
می خوردن و مست خفتن آیین دارد
تا جان دارم به دست برخواهم داشت
تلخی که مزاج جان شیرین دارد
رباعیات انوری![]()
گر دوست مرا به کام دشمن دارد
یا خسته دل و سوخته خرمن دارد
گو دار کزین جفا فراوان بیش است
آن منت غم که بر دل من دارد
رباعیات انوری![]()
باد سحری گذر به کویت دارد
زان بوی بنفشهزار مویت دارد
در پیرهن غنچه نمیگنجد گل
از شادی آنکه رنگ رویت دارد
رباعیات انوری![]()
دادم به امید روزگاری بر باد
نابوده ز روزگار خود روزی شاد
زان میترسم که روزگارم نبود
چونان که ز روزگار بستانم داد
رباعیات انوری![]()
از چرخ که کامی به مرادم ننهاد
وز بخت که بندی ز امیدم نگشاد
پیروز شه طغان تکین دادم داد
پیروز شه طغان تکین باقی باد
رباعیات انوری![]()
گفتم که به پایان رسد این درد و عنا
دستی بزند به شادمانی دل ما
دل گفت کدام صبر ما را و چه کام
ور غم سختست شادکامی ز کجا
رباعیات انوری![]()
این دل چو شب جوانی و راحت و تاب
از روی سپیدهدم برافکند نقاب
بیدار شو این باقی شب را دریاب
ای بس که بجویی و نیابیش به خواب
رباعیات انوری![]()
بس شب که به روز بردم اندر طلبت
بس روز طرب که دیدم از وصل لبت
رفتی و کنون روز و شب این میگویم
کای روز وصال یار خوش باد شبت
رباعیات انوری![]()
ای شاه ز قدرتی که در بازوی تست
تیر تو به ناوک قضا ماند چست
ورنه که نشاند این چنین چابک و چست
پیکان دوم بر سر سوفار نخست
رباعیات انوری![]()
آن چیست که مقصود جهانی آنست
آن طرفه که از جهانیان پنهانست
در دانش عقل و جان و تن حیرانست
آن به که چنان بود که بتوان دانست
رباعیات انوری![]()
با آنکه دلم در غم هجرت خونست
شادی به غم توام ز غم افزونست
اندیشه کنم هر شب و گویم یارب
هجرانش چنین است وصالش چونست
رباعیات انوری![]()
تا دست امید ما شکستیم ز دوست
زیر لگد فراق پستیم ز دوست
دشمن به دعای شب چرا برخیزد
چون ما به چنین روز نشستیم ز دوست
رباعیات انوری![]()
دلبر ز وفا و مهر یکسر بگذشت
تا کار دلم ز دست دلبر بگذشت
چون دید کزو قدم بر آتش دارم
بگذاشت مرا و آبم از سر بگذشت
رباعیات انوری![]()
ای هجر مگر نهایتی نیست ترا
وی وعدهٔ وصل غایتی نیست ترا
ای عشق مرا به صد هزاران زاری
کشتی و جز این کفایتی نیست ترا
رباعیات انوری![]()
ای عشق بجز غمم رفیقی دگر آر
وی وصل غرض تویی سر از پیش برآر
وی هجر بگفتهای بریزم خونت
گر وقت آمد بریز و عمرم به سر آر
رباعیات انوری![]()
با گل گفتم ابر چرا میگرید
ماتمزده نیست بر کجا میگرید
گل گفت اگر راست همی باید گفت
بر عمر من و عهد شما میگرید
رباعیات انوری![]()
شب مه گردون به رخت مینگرید
وز اشک ز دیده خون دل میبارید
یک قطره از آن بر رخ زیبات چکید
وان خال بدان خوشی از آن گشت پدید
رباعیات انوری![]()
با آنکه غم از دلم برون مینشود
از تلخی صبر دل زبون مینشود
با این همه غصه سخت جانی دارد
این دیده که از سرشک خون مینشود
رباعیات انوری![]()
آنرا که خرد مصلحتآموز شود
کی در غم عید و بند نوروز شود
عیدی شمرد که روز نوروز شود
هر شب به عافیت بر او روز شود
رباعیات انوری![]()
ای عشق در آفاق بسی تاختیم
تا از دل و دلدار برانداختیم
آخر حق صحبتی که با تست مرا
بشناس و همان گیر که نشناختیم
رباعیات انوری![]()
نه مشکل روزگار حل خواهد شد
نه دور فلک همی بدل خواهد شد
زین پس من و عشق و می که این روزی دو
تا روز دو بر باد اجل خواهد شد
رباعیات انوری![]()
رنجی که مرا ز هجر آن ماه آمد
گویی که همه به کام بدخواه آمد
افزون ز هزار بار گویم هرشب
هان ای اجل ار نمردهای گاه آمد
رباعیات انوری![]()
چون سایه دویدم از پسش روزی چند
ور صحبت او به سایهٔ او خرسند
امروز چو آفتاب معلومم شد
کو سایه برین کار نخواهد افکند
رباعیات انوری![]()
آن روز که جان نامهٔ عشق تو بخواند
دل دست زجان بشست و دامن بفشاند
وان صبر که خادمت بدان آسودی
آن نیز بقای عمر تو باد نماند
رباعیات انوری![]()
چندان که مرا دلبر من رنجاند
گر هیچ کسی نداند ایزد داند
یک دم زدن از پای فرو ننشیند
تا بر سر آب و آتشم ننشاند
رباعیات انوری![]()
سلطان غمت بندهنوازی نکند
تا خواجهٔ هجر ترکتازی نکند
از والی وصل تو نشانی باید
تا شحنهٔ غم دستدرازی نکند
رباعیات انوری![]()
این طایفه گر مروت آیین نکنند
زیشان نه بس اینکه بخل را دین نکنند
رفت آنکه به نظم و شعر احسان کردی
امروز همی به سحر تحسین نکنند
رباعیات انوری![]()
قومی که در این سفر مرا همراهند
از تعبیهٔ زمانه کم آگاهند
ما میکوشیم و آسمان میگوید
نقش آن باشد که نقشبندان خواهند
رباعیات انوری![]()
در دام غم تو بستهای هست چو من
وز جور تو دلشکستهای هست چو من
برخاستگان عشق تو بسیارند
در عهد وفا نشستهای هست چو من
رباعیات انوری![]()
در دام غم تو بستهای هست چو من
وز جور تو دلشکستهای هست چو من
برخاستگان عشق تو بسیارند
در عهد وفا نشستهای هست چو من
رباعیات انوری![]()
آن دل که نشان نیست مرا در بر ازو
جز درد و به درد میزنم بر سر ازو
بازآمد و محنتی درافکنده چو دود
هرگز نبود حرام روزی تر ازو
رباعیات انوری![]()
آن بت که به دست غم گرفتارم ازو
وز دست همی درگذرد کارم ازو
بیزار شدست از من و من زارم ازو
دل نی و هزار درد دل دارم ازو
رباعیات انوری![]()
ای شب چو ز نالهای من بیخبری
بر خیره کنون چند کنم نوحهگری
ای روز سپید وقت نامد که مرا
از صحبت این شب سیه باز خری
رباعیات انوری![]()
شب نیست دلا که از غمش خون نشوی
وز دیده به جای اشک بیرون نشوی
چون نیست امید آنکه بر گردد کار
ای دل پس کار خویشتن چون نشوی
رباعیات انوری
![]()
ای دل مگذار عمر چون بیخبران چاپ ایمیل
ای دل مگذار عمر چون بیخبران
ایمن منشین ز روزگار گذران
تو طاق نهای با تو همان خواهد کرد
ایام که کرد و میکند با دگران
رباعیات انوری![]()
روزی که کنم هجر ترا بر دل خوش
گویم چه کنم تن زنم اندر آتش
چون راست که در پای کشم دامن صبر
عشق تو گریبان دلم گیرد و کش
رباعیات انوری![]()
چون روی ندارم که به رویت نگرم
باری به سر کوی تو بر میگذرم
در دیده کشم ز آرزوی رخ تو
گردی که زکوی تو به دامن سپرم
رباعیات انوری![]()
در کوی غمت هزار منزل دارم
وز دست تو پای صبر در گل دارم
در راه تو کار سخت مشکل دارم
دل نیست پدید و صد غم دل دارم
رباعیات انوری![]()
نه در غم عشق یار یاری دارم
نه همنفسی نه غمگساری دارم
بس خسته نهان و آشکاری دارم
یارب چه شکسته بسته کاری دارم
رباعیات انوری![]()
نام تو نویسم ار قلم بردارم
کوی تو گذارم چو قدم بردارم
جز روی ترا نبینم ای جان جهان
در عمر خود ار دیده ز هم بردارم
رباعیات انوری![]()
در منزل دل غم تو میآید و بس
در سکنهٔ جان غم تو میباید و بس
تا صبح جمال فتنهزای تو دمید
گویی که ز شب غم تو میزاید و بس
رباعیات انوری![]()
دی ما و می و عیش خوش و روی نگار
وامروز غم جدایی و فرقت یار
ای گردش ایام ترا هر دو یکیست
جان بر سر امروز نهم دی باز آر
رباعیات انوری![]()
می نوش کنم ولیک مستی نکنم
الا به قدح درازدستی نکنم
دانی غرضم ز میپرستی چه بود؟
تا همچو تو خویشتن پرستی نکنم
رباعیات انوری
مطلب مرتبط: