شفیعی کدکنی
شرمنده برق
در سیر طلب رهرو کوی دل خویشم
چون شمع ز خود رفتم و درمنزل خویشم
جز خویشتنم نیست پناهی که در این بحر
گرداب نفس باخته ام ساحل خویشم
در
خویش سفر می کنم از خویش چو دریا
دیوانه دیدار حریم دل خویشم
بر شمع و چراغی نظرم نیست درین بزم
آب گهرم روشنی محفل خویشم
در کوی جنون می روم از همت عشقش
دلباخته ی راهبر کامل خویشم
با جلوه اش از خویش برون آمدم و باز
آیینه صفت پیش رخش حایل خویشم
خاکستر حسرت شد و بر باد فنا رفت
شرمنده برق سحر از حاصل خویشم
مطلب مرتبط: