بهترین اشعار حسین منزوی
مرا به بوی خوشت
جان ببخش و زنده بدار
که از تو چیزی از این بیشتر
نمی خواهم.
"حسین منزوی"
در اشتیاقت کسی نیست از من به تو آشناتر
سوی کدامین غریبه زین آشنا میگریزی؟
"حسین منزوی"
در اشتیاقت کسی نیست از من به تو آشناتر
سوی کدامین غریبه زین آشنا میگریزی؟
"حسین منزوی"
به دل هوای تو دارم و بر و دوشت
که تا سپیده دم امشب کشم در آغوشت
چنان نسیم که گلبرگ ها ز گل بکند
برون کنم ز تنت برگ برگ تن پوشت
گهی کشم به برت تنگ و دست در کمرت
گهی نهم سر پر شور بر سر دوشت
چه گوشواره ای از بوسه های من خوش تر
که دانه دانه نشیند به لاله ی گوشت
گریز و گم شدن ماهیان بوسه ی من
خوش است در خزه مخمل بنا گوشت
ترنمی است در آوازهای پایانی
که وقت زمزمه از سر برون کند هوشت
چو میرسیم به آن لحظه های پایانی
جهان و هر چه در آن می شود فراموشت
چه آشناست در آن گفت وگوی راز و نیاز
نگاه من با زبان نـگاه خاموشت.
"حسین منزوی"
دور از تو چنانم که غم غربتم امشب
حتی به غزل های غریبانه نگنجد
در چشم منت باد تماشا که جز اینجا
دیدار تو در هیچ پریخانه نگنجد
"حسین منزوی"
هر دیده که بینم به تو می سنجم و زشت است
چشمی که تو را دید، جز این نیست سزایش!
دل بیمش از این نیست که در بند تو افتاد
ترسد که کنی روزی از این بند رهایش
"حسین منزوی"
گستردگی سینه ات آفاق فلق هاست
مرغیست لبم، پر زده اکنون به هوایش
آغوش تو ای دوست دَرِ باغ بهشت است
یک شب بدرآی از خود و بر من بگشایش.
"حسین منزوی"
مشقم کن
وقتی که عشق را زیبا بنویسی
فرقی نمیکند که قلم
از ساقههای نیلوفر باشد
یا از پر کبوتر ...
"حسین منزوی"
شب اگر باشد و
مـِی باشد و
مـن باشم و تـو
به دو عـالـم ندهم
گوشـهی تنـــهایی را ...
"حسین منزوی"
بی هیچ نام
می آیی
اما تمام نام های جهان باتوست
وقت غروب نامت
دلتنگی ست
وقتی شبانه چون روحی عریان می آیی
نام تو وسوسه است
زیر درخت سیب نامت
حواست
و چون به ناگزیر
با اولین نفس که سحر می زند
می گریزی
نام گریزناکت
رویاست...
"حسین منزوی"
بپوش پنجره را ای برهنه! می ترسم
که چشم شور ستاره تو را نظر بزند!
غزل برای لبت عاشقانه تر گفتم
که بوسه بر دهنم عاشقانه تر بزند
"زنده یاد حسین منزوی"
در ملتقای الکل و دود
آنگونه مست بودم
که از تمام دنیا
تنها دلم هوای ترا کرده بود
می گفتم این عجیب است
اینقدر ناگهانی دل بستن
از من که بی تعارف دیریست
زین خیل ور شکسته کسی را
در خورد دل نهادن پیدا نکرده ام!
تب کرده بود ساعت پاییزی ام
وقتی نسیم وسوسه ام می کرد
عطری زنانه در نفسش داشت
می گفتم این نسیم، بی تردید
اغشته با هوای تن توست
وین جذبه ای که راه مرا می زند
حسی به رنگ پیرهن توست.
آنگونه مست بودم
که می توانستم بی پروا
از خواب نیمه شب بیدارت کنم
تا راز ناگهان مرا
باران و مه بدانند
و می توانستم
در جوی های گل آلود وضو کنم
و زیر چتر بسته ی باران ساعت ها
رو سوی هر چه هست نماز بگذارم.
آری،
آنگونه مست بودم
که می توانستم
حتا به گزمگان
نام ترا بگویم
آرام و مهربان و صبور
از برگ های نیلوفر
شولای بی نیازی بر تن
با پلک های افتاده
پیشانی درخشان
و گونه های رنگ پریده
چونان به نیروانا
تانیثی از دوباره ی بوداـ
در ملتقای الکل و دود
باری
تصویر تو
همیشه ترین بود
بانوی شعر های مه آلود!
"حسین منزوی"
دلم
مسافر خواب آلود
در آن اتاق خیال اندود
چو روح کهنهء سرگردان
هنوز می پلکد حیران
به جست و جوی کسی شاید
که از کنار تو می آید.
"حسین منزوی"
اگر باید زخمی داشته باشم
که نوازشم کنی
بگو تا تمام دلم را
شرحه شرحه کنم.
زخم ها زیبایند
و زیباتر آن که
تیغ را هم تو فرود آورده باشی!
تیغت سـِحر است و
نوازشت معجزه
و لبخندت
تنظیفی از فواره ی نور
و تیمار داری ات
کرشمه ای میان زخم و مرهم.
عشق و زخم
از یک تبارند
اگر خویشاوندیم یا نه
من سراپا همه زخمم
تو سراپا
همه انگشت نوازش باش.
"حسین منزوی"
کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت؟
که تشنه مانده دلم در هوای زمزمه هایت
به قصه ی تو هم امشب درون بستر سینه
هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت
تهی است دستم اگرنه برای هدیه به عشقت
چه جای جسم و جوانی که جان من به فدایت
چگونه می طلبی هوشیاری از من سرمست
که رفته ایم ز خود پیش چشم هوش ربایت
هزار عاشق دیوانه در من است که هرگز
به هیچ بند و فسونی نمی کنند رهایت
دل است جای تو تنها و جز خیال تو کس نیست
اگر هر آینه، غیر از تویی نشست به جایت
هنوز دوست نمی دارمت مگر به تمامی؟
که عشق را همه جان دادن است اوج و نهایت
در آفتاب نهانم که هر غروب و طلوعی
نهم جبین وداع و سر سلام به پایت.
"حسین منزوی"
به شب سلام که بی تو رفیق راه من است
سیاه چادرش امشب ، پناهگاه من است
به شب که آینه ی غربت مکدر من
به شب که نیمه ی تنهایی سیاه من است
همین نه من در شب را به یاوری زده ام
که وقت حادثه شب نیز در پناه من است
نه بیم سنگ فنایش به دل نه تیر بلا
پرنده ای که قُرق را شکسته آه من است
رسید هر کس و برقی به خرمنم زد و رفت
هر آنچه مانده ز خاکسترم گواه من است
در این کشاکش توفانی بهار و خزان
گلی که می شکند ، عشق بی گناه من است
چرا نمی دری این پرده را ؟ شب ! ای شب من !
که در محاق تو دیری است تا که ماه من است.
"حسین منزوی"
بیا بر سر رنگها نجنگیم
آبی یا سفید
در
اگر تو بازش کنی
رخنهیی است در دیوارهای سنگ و پیشانی
همسایه
سنگ میاندازد و
گیلاسها در حوض خالی میافتند
سنگها
خواب کودک را به هم میزنند
کبوتر را میپرانند
اما سرانجام فرو می افتند
ساعت
از صدای هیچ زنگی نمیهراسد و
عشق
با سوت هیچ پاسبانی توقف نمیکند
پایمال آفتاب در خیابان و
سنگسار چراغ در کوچه
برق چشمهای ما را
خاموش نخواهد کرد
من
که با تکهای از آسمان
در دست میرسم و
تو
که با گل یاسی
بر سینه در میگشایی
شب
در قرق سگهاست
با این همه
تاکهای ما در تاریکی نیز
رو به انگور میخزند.
"حسین منزوی"
وقتی که کوه ها
آوار می شوند
نام تو را نمی دانم
ورنه با آهوان دامنه می گویم
تا حرز رستگاری شان باشی
نام تو را
حتی به کوه می گویم
تا کوه پر درآرد و پرنده شود
£
نام تو را نمی دانم
تنها نه من که هیچ
هیچ کسی نام تو را نمی داند
غیر از من مثالی من
که گاه گاه با مرکب شهابش
آفاق خواب های مرا می پیماید
افسوس!
من چرا
به خواب خویش نمی آیم؟
تا کوه پر درآرد و پرنده شود
و پر زنان، عروج کند
تا اوج
£
نام تو را نمی دانم
اما می دانم
که نامت از کلام رهایی مشتق است
و ریشه اش
به معنی وسیع شکفتن
در سال های گل بر می گردد
و با کلید آبی زیبایی
تفسیر می شود
نام تو را نمی دانم
آری
اما می دانم
گل ها اگر که نام تو را می دانستند
نسل بهار از این سان
رو سوی انقراض نمی رفت.
"حسین منزوی"
نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست
عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست
شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق
ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست
چند می گویی که از من شکوه ها داری به دل؟
لب که بگشایم مرا هم با تو چندان ماجراست
عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج
علت عاشق٬ طبیب من! ز علت ها جداست
با غبار راه معشوق است راز آفتاب
خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست
جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس
هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست
خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد
تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست
عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن، بکن
تا در این شهریم، آری شهریاری عشق راست
عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ
کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست.
"حسین منزوی"
تو را کنار چه بگذارم
که یکدستی چشماندازت
به هم نخورد؟
در آشپزخانه، کتاب شعری
در کتابخانه، گلدان گل
در گلخانه، سنتور هزار زخم
و در شرابخانه ، سجادهی آفتاب رو
با این همه زیباترین قاب تو
بستری است
که میان دفترها و گلدانها و
سنتورها و سجادهها
برایت میگسترم
می توانی هر منظره را زیبا کنی
اما هشدار!
که قطره خونی در چمنزار
سرختر از قطره خونی بر مخمل سرخ است.
"حسین منزوی"