رباعیات سنایی
گیرم ز غمت جان و خرد پیر کنم
خود را ز هوس ناوک تقدیر کنم
بر هر دو جهان چهار تکبیر کنم
شایستهٔ تو نیم، چه تدبیر کنم
رباعیات سنایی
بی وصل تو زندگانی ای مه چکنم
بی دیدارت عیش مرفه چکنم
گفتی که به وصل هم دلت شاد کنم
گر این نکنی نعوذبالله چکنم
رباعیات سنایی
چون در غم آن نگار سرکش باشم
آب انگارم گر چه در آتش باشم
چون من به مراد آن پریوش باشم
گر قصد به کشتنم کند خوش باشم
رباعیات سنایی
بر دل ز غم فراق داغی دارم
در یافتن کام فراغی دارم
با این همه پر نفس دماغی دارم
بر رهگذر باد چراغی دارم
رباعیات سنایی
جز تیر بلا نبود در ترکش عشق
جز مسند عشق نیست در مفرش عشق
جز دست قضا نیست جنیبت کش عشق
جان باید جان سپند بر آتش عشق
رباعیات سنایی
معشوقه دلم به آتش انباشت چو شمع
بر رویم زرد گل بسی کاشت چو شمع
تا روز به یک سوختنم داشت چو شمع
پس خیره مرا ز دور بگذاشت چو شمع
رباعیات سنایی
می بر کف گیر و هر دو عالم بفروش
بیهوده مدار هر دو عالم به خروش
گر هر دو جهان نباشدت در فرمان
در دوزخ مست به که در خلد به هوش
رباعیات سنایی
درد دلم از طبیب بیهوده مپرس
رنج تنم از حریف آسوده مپرس
نالودهٔ پاک را از آلوده مپرس
در بوده همی نگر ز نابوده مپرس
رباعیات سنایی
آنها که اسیر عشق دلدارانند
از دست فلک همیشه خونبارانند
هرگز نشود بخت بد از عشق جدا
بدبختی و عاشقی مگر یارانند
رباعیات سنایی
با من دو هزار عشوه بفروختهای
تا این دل من بدین صفت سوختهای
تو جامهٔ دلبری کنون دوختهای
این چندین عشوه از که آموختهای
رباعیات سنایی
اندر ره عشق دلبران صادق کو
عذر است همه زاویهها وامق کو
یک شهر همه طبیب شد حاذق کو
گیتی همه نطقست یکی ناطق کو
رباعیات سنایی
تا چند ز سودای جهان پیمودن
واندر بد و نیک جان و تن فرسودن
چون رزق نخواهدت ز رنج افزودن
بگزین ز جهان نشستن و آسودن
رباعیات سنایی
در وصل شب و روز شمردیم بهم
در هجر بسی راه سپردیم بهم
تقدیر به یکساعت برداد به باد
رنجی که به روزگار بردیم بهم
رباعیات سنایی
غم خوردن این جهان فانی هوسست
از هستی ما به نیستی یک نفسست
نیکویی کن اگر ترا دست رسست
کین عالم یادگار بسیار کسست
رباعیات سنایی
دل خسته و زار و ناتوانم ز غمت
خونابه ز دیده میبرانم ز غمت
هر چند به لب رسیده جانم ز غمت
غمگین مانم چو باز مانم ز غمت
رباعیات سنایی
بویی که مرا ز وصل یار آمد رفت
و آن شاخ جوانی که به بار آمد رفت
گیرم که ازین پس بودم عمر دراز
چه سود ازو کانچه به کار آمد رفت
رباعیات سنایی
هر چند بلای عشق دشمن کامیست
از عشق به هر بلا رسیدن خامیست
مندیش به عالم و به کام خود زی
معشوقه و عشق را هنر بدنامیست
رباعیات سنایی
در دام تو هر کس که گرفتارترست
در چشم تو ای جهان جان خوارترست
آن دل که ترا به جان خریدارترست
ای دوست به اتفاق غمخوارترست
رباعیات سنایی
محراب جهان جمال رخسارهٔ تست
سلطان فلک اسیر و بیچارهٔ تست
شور و شر و شرک و زهد و توحید و یقین
در گوشهٔ چشمهای خونخوارهٔ تست
رباعیات سنایی
عشقا تو در آتش نهادی ما را
درهای بلا همه گشادی ما را
صبرا به تو در گریختم تا چکنی
تو نیز به دست هجر دادی ما را
رباعیات سنایی
آنی که قرار با تو باشد ما را
مجلس چو بهار با تو باشد ما را
هر چند بسی به گرد سر برگردم
آخر سر و کار با تو باشد ما را
رباعیات سنایی
در منزل وصل توشهای نیست مرا
وز خرمن عشق خوشهای نیست مرا
گر بگریزم ز صحبت نااهلان
کمتر باشد که گوشهای نیست مرا
رباعیات سنایی
در دل ز طرب شکفته باغیست مرا
بر جان ز عدم نهاده داغیست مرا
خالی ز خیالها دماغیست مرا
از هستی و نیستی فراغیست مرا
رباعیات سنایی
در دل کردی قصد بداندیشی ما
ظاهر کردی عیب کمابیشی ما
ای جسته به اختیار خود خویشی ما
بگرفت ملالتت ز درویشی ما
رباعیات سنایی
با دل گفتم: چگونهای، داد جواب
من بر سر آتش و تو سر بر سر آب
ناخورده ز وصل دوست یک جام شراب
افتاده چنین که بینیم مست و خراب
رباعیات سنایی
گیرم که چو گل همه نکویی با تست
چون بلبل راه خوبگویی با تست
چون آینه خوی عیب جویی با تست
چه سود که شیمت دورویی با تست
رباعیات سنایی
ای چون گل و مل در به در و دست به دست
هر جا ز تو خرمی و هر کس ز تو مست
آنرا که شبی با تو بود خاست و نشست
جز خار و خمار از تو چه برداند بست
مطلب مرتبط: