چشمهها با رود میآمیزند
و رودها با اقیانوس
بادهای آسمان با حسی دلانگیز
تا ابد با هم پیوند میگیرند
در جهان هیچچیز تنها نیست
همهچیز بنا بر اصلی آسمانی
در یک روح دیدار میکنند و میآمیزند
من و تو چرا نه؟ پرسی بیش شلی
دانه ای بکار و مگذار هیچ جباری آن را درو کند
ثروتی بدست آر و مگذار هیچ شیادی از کفت برباید ،
جامه ای بباف و مگذار هیچ بیکاره ای آن را درپوشد .
و سلاحی بساز که در دفاع از خویش حمل کنی پرسی بیش شلی
نگاه کن، کوهها آسمانِ بلند را میبوسند
و موجها همدیگر را در آغوش میگیرند
خواهر-گل اگر از برادرش اکراه کند
بخشیده نمیشود
و آفتاب زمین را در آغوش میگیرد
و پرتوهای ماه دریا را میبوسند
چیست ارزشِ این کارِ دلانگیز
اگر تو بر من بوسه نزنی؟ پرسی بیش شلی
من عاشق برف و یخبندانم
من عاشق امواج و باد و طوفانم
تقریباً عاشق همه چیز
که در طبیعت است و ممکن است
باعث بدبختی انسان شود... پرسی بیش شلی
آیا تو از خستگی رنگ باخته ای
خستگی برآمدن در آسمان و خیره شدن بر زمین،
و بی یار سرگردان بودن؟
در میان ستارگانی که هر کدام تولدی دیگر دارند
و همواره دگرگون شدن همچون چشمی بی نشاط
که هیچ چیز را لایق نمی داند که بر آن پایدار بماند؟ پرسی بیش شلی
با مسافری از سرزمینی باستانی دیدار کردم که گفت:
دو پای عظیم و بیتنهی سنگی در بیابان است...
نزدیکشان روی ریگزار، نیمفرورفته
رخسارهی مبهوتیست که اخم و
لبِ چروکیده و مضحکهی دستورِ خشکش
میگوید که پیکرتراشش درست دلبستگیهایی را
تعبیر میکند که هنوز باقیست، مُهرشده بر این چیزهای بیجان
دستی که ریشخندشان میکند و قلبی که تغذیه میشود
و بر پاپیکره این کلمات پیداست:
«نامم اوزیماندیاس است، شاهِ شاهان
به کارهایم بنگرید، عظیم و مایهی نومیدی!»
چیزی کنارِ آن بقایا نیست
گرداگردِ زوالِ آن ویرانهی غولآسا، بیکران و عریان
ریگهای تنها و هموار تا دوردست ادامه دارد پرسی بیش شلی