ای خداوند، یکی یار جفاکارش ده
دلبر سنگدلی، سرکش وخونخوارش ده
چند روزی ز پی تجربه بیمارش کن
با طبیبان جفاکار، سروکارش ده
تا بداند که شب یار، چسان میگذرد
دولت وصل، تو در مجلس اغیارش ده
از پی چیدن یک گل ز گلستان وصال
همچو آن بلبل شوریده دوصد خارش ده
تا بداند، که جفا شرط وفاداری نیست
یاربد خوی جفا جوی ستمکارش ده
چونکه پروای منش نیست، چو پروانه مدام
ز آتش روی بتی، شعله شرربارش ده
صبح امید مرا، چونکه شب تار نمود
بستان روشنی روز و شب تارش ده
دل پاکیزۀ او، گر به مثل آیینه است
ز آه عشاق بر آن آیینه زنگارش ده
مه عقرب صفت ودلبراژدرخطراست
همدم افعی ویاربترازمارش ده
تا که از درد دل خسته، خبردار شود
همچو "جنت" دل افسردۀ افکارش ده فصل بهارخانم
مرا در زندگی از بیش و از کم
نباشد در جهان حاصل بجز غم
دلا خوشتر که با غم همنشینی
که نبود مردم در نسل آدم
ز دشمن کر خوری صد زخم کاری
مدار از دوستان امید مرهم
بنای عهد هر یک سست بنیاد
بلای جور هر یک سخت محکم
که مهر دوستان جز از دمی نیست
چه حاصل با شدت از لطف یکدم... فصل بهارخانم
خوش میکشد بسوی تو این عشق سرکشم
گر از جفا رقیب نسازد مشوشم
از آب چشم و آتش دل بی تو هر زمان
گاهی در آب غوطه ورم گه در آتشم فصل بهارخانم
میگفت یکی بلبل شوریده چو من
گر فصل بهارست و سرو است و چمن
پس لاله چرا داغ به دلد رسته ز خاک
پوشیده بنفشه رخت ماتم بر تن فصل بهارخانم
در خم زلف تو از اهل جنون شد دل من
اندر این سلسله عمریست که خون شد دل من
از ازل با سر زلف تو چه پیوندی داشت
که پریشان شد و از خویش برون شد دل من...
آنچه گفتم به دل از روی نصیحت نشنید
عاقبت عشق تو ورزید و زبون شد دل من
حاصل هر دو جهان در ره عشق دادم
جان و تن سوخت ز هجر تو و خون شد دل من
بر سر کوی تو نتوان گذر از بیم رقیب
تا دمی با تو دهم شرح که چون شد دل من فصل بهارخانم