رباعیات فخرالدین عراقی (2)
اندر همه عمر خود شبی وقت نماز | آمد بر من خیال معشوق فراز | |
برداشت ز رخ نقاب و می گفت مرا: | باری، بنگر، که از که میمانی باز؟ |
دل ز آرزوی تو بیقرار است هنوز | جان در طلبت بر سر کار است هنوز | |
دیده به جمالت ارچه روشن شد، لیک | هم بر سر آن گریهی زار است هنوز |
بیزار شد از من شکسته همه کس | من ماندهام اکنون و همان لطف تو بس | |
فریاد رسی ندارم، ای جان و جهان | در جمله جهان بجز تو، فریادم رس |
ای دل، سر و کار با کریم است، مترس | لطفش چو خداییش قدیم است، مترس | |
از کرده و ناکرده و نیک و بد ما | بی سود و زیان است، چه بیم است؟ مترس |
ای دل، قلم نقش معما میباش | فراش سراپردهی سودا میباش | |
مانندهی پرگار به گرد سر خویش | میگرد و به طبع پای بر جا میباش |
امشب چو جمال دادهای خب میباش | مه طلعت و گل رخ و شکرلب میباش | |
ای شب، چو من از تو روز خود یافتهام | تا صبح قیامت بدمد شب میباش |
آمد به سر کوی تو مسکین درویش | با چشم پرآب و با دل پارهی ریش | |
بگذار که در پای تو اندازد سر | کو بیرخ خوب تو ندارد سر خویش |
در دل همه خار غم شکستیم دریغ! | وز دست غم عشق نرستیم دریغ! | |
عمری به امید یار بردیم بسر | با یار دمی خوش ننشستیم دریغ! |
حاشا! که کند دل به دگر جا منزل | او را ز رخ که گردد از عشق خجل | |
گردیده به کس در نگرد عیبی نیست | کو شاهد دیده است و او شاهد دل |
خاک سر کوی آن بت مشکین خال | میبوسیدم شبی به امید وصال | |
پنهان ز رقیب آمد و در گوشم گفت: | میخور غم ما و خاک بر لب میمال |
در کوی خرابات نه نو آمدهام | یاری دارم ز بهر او آمدهام | |
گر یار مرا کوزهکشی فرماید | من هم به کشیدن سبو آمدهام |
ای جان و جهان، تو را ز جان میطلبم | سرگشته تو را گرد جهان میطلبم | |
تو در دل من نشستهای فارغ و من | از تو ز جهانیان نشان میطلبم |
عمری است که در کوی خرابی رفتم | در راه خطا و ناصوابی رفتم | |
کار من سر بسر پریشان شده را | دریاب، که گر تو درنیابی رفتم |
ای یار رخ تو کرده هر دم شادم | یک دم رخ تو نمیرود از یادم | |
با یاد تو، ای دوست، همی بودم خوش | زاندم که ز نزدیک تو دور افتادم |
آن وصل تو باز، آرزو میکندم | گفتن به تو راز، آرزو میکندم | |
خفتن ببرت به ناز تا روز سپید | شبهای دراز، آرزو میکندم |
بی روی تو، ای دوست، به جان در خطرم | در من نظری کن، که ز هر بد بترم | |
جانا، تو بیک بارگی از من بمبر | کز لطف تو من امید هرگز نبرم |
دل نزد تو است، اگر چه دوری ز برم | جویای توام، اگر نپرسی خبرم | |
خالی نشود خیالت از چشم ترم | در کوزه تو را بینم اگر آب خورم |
دل پیشکش نرگس مستت آرم | جان تحفهی آن زلف چو شستت آرم | |
سرگردانم ز هجر، معلومم نیست | در پای که افتم که به دستت آرم؟ |
امشب نظری به روی ساقی دارم | ای صبح، مدم، که عیش باقی دارم | |
شاید که بر افلاک زنم خیمه، از آنک | با همدم روح هم وثاقی دارم |
امشب نظری بروی ساقی دارم | وز نوش لبش حیات باقی دارم | |
جانا، سخن وداع در باقی کن | کین باقی عمر با تو باقی دارم |
ای دوست، بیا، که با تو باقی دارم | با هجر تو چند وثاقی دارم؟ | |
در من نظری کن، که مگر باز رهم | زین درد که از درد عراقی دارم |
در سر هوس شراب و ساقی دارم | تا جام جهان نمای باقی دارم | |
گر بر در میخانه روم، شاید، از انک | با دوست امید هم وثاقی دارم |
جانا، ز دل ار کباب خواهی، دارم | وز خون جگر شراب خواهی، دارم | |
با آنکه ندارم از جهان بر جگر آب | چندان که ز دیده آب خواهی دارم |
اندر غم تو نگار، همچون نارم | میسوزم و میسازم و دم برنارم | |
تا دست به گردن تو اندر نارم | آکنده به غم چو دانه اندر نارم |
یارب، به تو در گریختم بپذیرم | در سایهی لطف لایزالی گیرم | |
کس را گذر از جادهی تقدیر تو نیست | تقدیر تو کردهای، تو کن تدبیرم |
چون قصهی هجران و فراق آغازم | از آتش دل چو شمع خوش بگدازم | |
هر شام که بگذشت مرا غمگین دید | میسوزم و در فراقشان میسازم |
بگذار، اگر چه رندم و اوباشم | تا خاک سر کوی تو بر سر پاشم | |
بگذار، که بگذرم به کویت نفسی | در عمر مگر یک نفسی خوش باشم |
پیوسته صبور و رنجکش میباشم | وندر پی عاشقان ترش میباشم | |
دل در دو جهان هیچ نخواهم بستن | با آنکه مرا خوش است خوش میباشم |
با نفس خسیس در نبردم، چه کنم؟ | وز کردهی خویشتن به دردم، چه کنم؟ | |
گیرم که به فضل در گزاری گنهم | با آنکه تو دیدی که چه کردم، چه کنم؟ |
آوازهی حسنت از جهان میشنوم | شرح غمت از پیر و جوان میشنوم | |
آن بخت ندارم که ببینم رویت | باری، نامت ز این و آن میشنوم |
آزاده دلی ز خویشتن میخواهم | و آسوده کسی ز جان و تن میخواهم | |
آن به که چنان شوم که او میخواهد | کاین کار چنان نیست که من میخواهم |
در عشق تو زارتر ز موی تو شدیم | خاک قدم سگان کوی تو شدیم | |
روی دل هر کسی به روی دگری است | ماییم که بتپرست روی تو شدیم |
وقت است که بر لاله خروشی بزنیم | بر سبزه و گلخانه فروشی بزنیم | |
دفتر به خرابات فرستیم به می | بر مدرسه بگذریم و دوشی بزنیم |
امروز به شهر دل پریشان ماییم | ننگ همه دوستان و خویشان ماییم | |
رندان و مقامران رسوا شده را | گر میطلبی، بیا، که ایشان ماییم |
چون درد نداری، ای دل سرگردان | رفتن ببر طبیب بیفایده دان | |
درمان طلبد کسی که دردی دارد | چون نیست تو را درد چه جویی درمان؟ |
هر دم شب هجران تو، ای جان و جهان | تاریکتر است و مینگیرد نقصان | |
یا دیدهی بخت من مگر کور شده است؟ | یا نیست شب هجر تو را خود پایان؟ |
هر شب به سر کوی تو آیم به فغان | باشد که کنی درد دلم را درمان | |
گر بر در تو بار نیابم، باری | از پیش سگان کوی خویشم، بمران |
تا چند مرا به دست هجران دادن؟ | آخر همه عمر عشوه نتوان دادن | |
رخ باز نمای، تا روان جان بدهم | در پیش رخ تو میتوان جان دادن |
هان! راز دل خستهی ما فاش مکن | با یار عزیز خویش پرخاش مکن | |
آن دل که به هر دو کون سر در ناورد | اکنون که اسیر توست رسواش مکن |
خورشید رخا، ز بنده تحویل مکن | این وصل مرا به هجر تبدیل مکن | |
خواهی که جدا شوی ز من بیسببی؟ | خود دهر جدا کند، تو تعجیل مکن |
ای نفس خسیس، رو تباهی میکن | تا جان خسته است روسیاهی میکن | |
اکنون چو امید من فگندی بر خاک | خاکت به سر است، هر چه خواهی میکن |
آخر بدمد صبح امید از شب من | آخر نه به جایی برسد یارب من؟ | |
یا در پایت فگند بینم سر خویش | یا بر لب تو نهاده بینم لب من |
ای یاد تو آفت سکون دل من | هجر و غم تو ریخته خون دل من | |
من دانم و دل که در فراقت چونم | کس را چه خبر ز اندرون دل من؟ |
ای دل، پس زنجیر تو دیوانه نشین | در دامن درد خویش مردانه نشین | |
ز آمد شد بیهوده تو خود را پی کن | معشوق چو خانگی است در خانه نشین |
گر زانکه بود دل مجاهد با تو | همرنگ شود فاسق و زاهد با تو | |
تو از سر شهوتی که داری، برخیز | تا بنشیند هزار شاهد با تو |
ای مایهی اصل شادمانی غم تو | خوشتر ز حیات جاودانی غم تو | |
از حسن تو رازها به گوش دل من | گوید به زبان بیزبانی غم تو |
ای زندگی تو و توانم همه تو | جانی و دلی، ای دل و جانم همه تو | |
تو هستی من شدی، از آنم همه من | من نیست شدم در تو، از آنم همه تو |
آن کیست که بیجرم و گنه زیست؟ بگو | بیجرم و گناه در جهان کیست؟ بگو | |
من بد کنم و تو بد مکافات کنی | پس فرق میان من تو چیست؟ بگو |
در عشق تو بیتو چون توان زیست؟ بگو | و آرام دلم جز تو دگر کیست؟ بگو | |
با مات خود این دشمنی از بهر چه خاست؟ | جز دوستی تو جرم ما چیست؟ بگو |
دارم دلکی به تیغ هجران خسته | از یار جدا و با غمش پیوسته | |
آیا بود آنکه بار دیگر بینم | با یار نشسته و ز غم وارسته؟ |
چندن که خم بادهپرست است بده | چندان که در توبه نبسته است بده | |
تا این قفس جسم مرا طوطی عمر | در هم نشکسته است و نجسته است بده |
دل در طلب دنیی دون هیچ منه | بر دل غم او کم و فزون هیچ منه | |
خواهی که به بارگاه شاهی برسی | از کوی طلب پای برون هیچ منه |
آنم که توام ز خاک برداشتهای | نقشم به مراد خویش بنگاشتهای | |
کارم به مراد خود چو نگذاشتهای | میرویم از آنسان که توام کاشتهای |
ای لطف تو دستگیر هر بیسر و پای | احسان تو پایمرد هر شاه و گدای | |
من لولیکم، گدای بیبرگ و نوای | لولی گدای را عطایی فرمای |
پیری بدر آمد ز خرابات فنای | در گوش دلم گفت که: ای شیفته رای | |
گر میطلبی بقای جاوید مباش | بیبادهی روشن اندرین تیرهسرای |
عشقی نبود چو عشق لولی و گدای | افگنده کلاه از سر و نعلین از پای | |
پا بر سر جان نهاده، دل کرده فدای | بگذاشته از بهر یکی هر دو سرای |
عیشی نبود چو عیش لولی و گدای | او را نه خرد، نه ننگ و نه خانه، نه جای | |
اندر ره عشق میدود بیسر و پای | مشغول یکی و فارغ از هر دو سرای |
نی بر سر کوی تو دلم یافته جای | نی در حرم وصل نهاده جان پای | |
سرگشته چنین چند دوم گرد جهان؟ | ای راهنما، مرا به خود راهنمای |
ای کاش! به سوی وصل راهی بودی | یا در دلم از صبر سپاهی بودی | |
ای کاش! چو در عشق تو من کشته شوم | جز دوستی توام گناهی بودی |
با یار به بوستان شدم رهگذری | کردم نظری سوی گل از بیصبری | |
آمد بر من نگار و در گوشم گفت: | رخسار من اینجا و تو در گل نگری؟ |
نی کرده شبی بر سر کویت گذری | نی بوی خوشت به من رسیده سحری | |
نی یافته از تو اثری، یا خبری | عمرم بگذشت بیتو، آخر نظری |
بردی دلم، ای ماهرخ بازاری | زان در پی تو ناله کنم، یا زاری | |
جان نیز به خدمت تو خواهم دادن | تا بو که دل بردهی من باز آری |
چون در دلت آن بود که گیری یاری | برگردی ازین دلشده بیآزاری | |
چون روز وداع بود بایستی گفت | تا سیر ترت دیده بدیدی، باری |
ای منزل دوست، خوش هوایی داری | پیداست که بوی آشنایی داری | |
خاک کف تو چو سرمه در دیده کشم | زیرا که نشان از کف پایی داری |
در عشق، اگر بسی ملامت ببری | تا ظن نبری جان به قیامت ببری | |
انصاف ده از خویشتن، ای خام طمع | عاشق شوی و جان به سلامت ببری؟ |
از آتش غم چند روانم سوزی؟ | وز ناوک غمزه چند جانم دوزی؟ | |
گویی که: مخور غم، چه کنم گر نخورم؟ | چون نیست مر از تو بجز غم روزی |
هر لحظه ز چهره آتشی افروزی | تا جان من سوختهدل را سوزی | |
چون دوست نداری تو بدآموزان را | ای نیک، تو این بد ز که میآموزی؟ |
هم دل به دلستانت رساند روزی | هم جان بر جانانت رساند روزی | |
از دست مده دامن دردی که تو راست | کین درد به درمانت رساند روزی |
آیا خبرت شود عیانم روزی؟ | تا بر دل خود دمی نشانم روزی | |
دانم که نگیری، ای دل و جان، دستم | در پای تو جان و دل فشانم روزی |
ای کرده به من غم تو بیداد بسی | دریاب، که نیست جز تو فریاد رسی | |
جانا، چه زیان بود اگر سود کند | از خوان سگان سر کویت مگسی؟ |
گر شهره شوی به شهر شرالناسی | ور گوشه گرفتهای، تو در وسواسی | |
به زان نبود، گر خضر و الیاسی | کس نشناسد تو را، تو کس نشناسی؟ |
چون خاک زمین اگر عناکش باشی | وز باد هوای دهر ناخوش باشی | |
زنهار! ز دست ناکسان آب حیات | بر لب ننهی، گرچه در آتش باشی |
ای کاش! بدانمی که من کیستمی؟ | تا در نظرش بهتر ازین زیستمی | |
یا جمله تنم دیده شده، تا شب و روز | در حسرت عمر رفته بگریستمی |
گر مونس و همدمی دمی یافتمی | زو چاره و مرهمی همی یافتمی | |
از آتش دل سوختمی سر تا پای | از دیده اگر نمی نمییافتمی |
گر من به صلاح خویش کوشان بدمی | سالار همه کبودپوشان بدمی | |
اکنون که اسیر و رند و میخوار شدم | ای کاش! غلام میفروشان بدمی |
حال من خستهی گدا میدانی | وین درد دل مرا دوا میدانی | |
با تو چه کنم قصهی درد دل ریش؟ | ناگفته چو جمله حال ما میدانی |
در عشق ببر از همه، گر بتوانی | جانا طلب کسی مکن، تا دانی | |
تا با دگرانت سر و کاری باشد | با ما سر و کارت نبود، نادانی |
گفتم که: اگر چه آفت جان منی | جان پیش کشم تو را، که جانان منی | |
گفتا که: اگر بندهی فرمان منی | آن دگران مباش، چون زآن منی |
ای کرده غمت با دل من روی به روی | زلف تو کند حال دلم موی به موی | |
اندر طلبت چو لولیان میگردم | دور از در تو، دربدر و کوی به کوی |
تو واقف اسرار من آنگاه شوی | کز دیده و دل بندهی آن ماه شوی | |
روزیت اگر به روز من بنشاند | از حالت شبهای من آگاه شوی |
هر بوی که از مشک و قرنفل شنوی | از دولت آن زلف چو سنبل شنوی | |
چون نغمهی بلبل ز پی گل شنوی | گل گفته بود هر چه ز بلبل شنوی |
ای لطف تو دستگیر هر رسوایی | وی عفو تو پردهپوش هر خود رایی | |
بخشای بدان بنده، که اندر همه عمر | جز درگه تو دگر ندارد جایی |
مطلب مرتبط: