ز جمع ما برون رفتی، شکستی محفل ما را
شکستی محفل ما را و افسردی دل ما را
ز کشت دوستی، حاصل ندیدم غیر نومیدی
به دست برق بسپردند گویی حاصل ما را
دگر زین بحر طوفان خیز، امید رستگاری نیست
که کشت این باد محنت زا، چراغ ساحل ما را... علی اشتری
گرچه افکندی ز چشم خویش آسانم چو اشک
یک دم ای آرام جان بنشین به دامانم چو اشک
تا به خاک تیره غلطم, یا به دامان گلی
بر خود از این بازی تقدیر لرزانم چو اشک
مردم چشم مرا مانند مردم ,لاجرم
من هم از این تیره دل مردم , گریزانم چو اشگ
گر به چشمی بوسه دادم یا برخساری چه سود
کاین زمان با حسرتی در خاک غلطانم چو اشک
بر دلی گر می نشینم بی ثباتم همچو آه
ور به چشمی جای گیرم,َ باز لغزانم چو اشک
سوز پنهان درون است این که پیدا می شود
گه به لبهایم چو شعر و گه به چشمانم چو اشک علی اشتری
عمری ست تا به پای خُم از پا نشسته ایم
در کوی می فروش، چو مینا نشسته ایم
ما را ز کوی باده فروشان گریز نیست
تا باده در خُم است، همین جا نشسته ایم علی اشتری
درون سینه نگنجد، غمی که من دارم
خوش است با غم دل، عالمی که من دارم
سرشک دیده بیان کرد ماجرای دلم
چه اعتبار بر این محرمی که من دارم؟ علی اشتری
همدمی تا دل ما را دهد آرام کجاست
محرمی تا ز من آرد به تو پیغام کجاست؟
حسرت بوسه زدن بر لب گرمی دارم
لب یار ار ندهد دست ، لب جام کجاست؟
باده گلرنگ و چمن خرم و سبز و من و چنگ
هر دو در ناله که آن سرو گل اندام کجاست؟
طمع صبح ندارم ز شبه تیره ی هجر
ماهتابی که بر آید ز لب بام کجاست؟
گر به روی تو برآشفت دلم دوش مرنج
بحر را پیش مه چارده آرام کجاست؟
کام خسرو نشدی همچو تو شیرین « فرهاد»
در ره عشق نگر پخته کجا خام کجاست؟ علی اشتری
ماییم و همین کنج خرابات و دمی خوش
گاهی به وفایی خوش و گه با ستمی خوش
یک روز به ویرانهی غم، شاد به یادی
یک روز به دامان چمن با صنمی خوش علی اشتری
بعد از این دست من و دامن ماه دگری
من و سودای سر زلف سیاه دگری
چو تو پیمان وفا بشکنم و بنشینم
به امید نگهی، بر سر راه دگری
چشم خود فرش کنم، زیر کف پای دگر
خرمن خویش بسوزم به نگاه دگری... علی اشتری
مائیم چو تشنگان و دنیا چو سراب
در قلزم آرزو به مانند حباب
هشدار که عمر میرود از کف ما
نیمی به خیال و نیمی دیگر در خواب علی اشتری
در خدمت خلق بندگی ما را کُشت
وز بهر دو نان دوندگی ما را کُشت
هم محنت روزگار و هم منت خلق
ای مرگ بیا که زندگی ما را کُشت علی اشتری