شتاب مکن
که ابر بر خانه ات ببارد
و عشق
در تکه ای نان گم شود
هرگز نتوان
آدمی را به خانه آورد
آدمی در سقوط کلمات
سقوط می کند
و هنگام که از زمین برخیزد
کلمات نارس را
به عابران تعارف می کند
آدمی را توانایی
عشق نیست
در عشق می شکند و می میرد احمد رضا احمدی
ما از کنجکاوی دربارهی ابر گذشته بودیم
ما فقط کنجکاو باران و صدای سنتور بودیم...
ما
نه عمق را دوست داشتیم
نه امید را
ما ساکنان خانه را
گُم
در صدای سنتور
دوست داشتیم...
احمد رضا احمدی
نشانی خانه خویش را گم کرده ایم
لطف بنفشه را می دانیم
اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی کنیم
ما نمی دانیم
شاید در کنار بنفشه
دشنه ای را به خاک سپرده باشند
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران
ما
من و تو
چتر را در یک روز بارانی
در یک مغازه که به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم
گم کردیم احمد رضا احمدی
اگر نمی خواهی بر تیره بختی من گواهی دهی
خواهش دارم روبه روی من نمان، عبور کن،
کوچه را طی کن و در انتهای کوچه محو شو،
همان گونه که آدم های خوشبخت محو می شوند... احمد رضا احمدی
زمانی
با تکه ای نان سیر می شدم
و با لبخندی
به خانه می رفتم
اتوبوس های انبوه از مسافر را
دوست داشتم
انتظار نداشتم
کسی به من در آفتاب
صندلی تعارف کند،
در انتظار گل سرخی بودم احمد رضا احمدی
من بسیار گریسته ام
هنگامی که آسمان ابری است
مرا نیت آن است
که از خانه بدون چتر بیرون باشم
من بسیار زیسته ام
اما اکنون مراد من است
که از این پنجره برای باری
جهان را آغشته به شکوفه های گیلاس بی هراس،
بی محابا ببینم احمد رضا احمدی
آینه را به تنهایی دوست نداشتم
آینه را در آینه دوست داشتم
گفته بودند:
عمر آفتاب از مهتاب
بیشتر است
آفتاب را در خانه حبس کردم
در مهتاب
کنار باغچهی انبوه از ریحان خفتم... احمد رضا احمدی
من از عکس انسان تیرباران شده شنیدم
که آنقدر وقت نیست تا گل را دلداری دهم.
در یک ثانیه برای خورشید لباس دوختم
در یک ثانیه آسمان آبی را به روی تخت خواباندم.
فرصت نبود تا در زخم خلیجهای پوستم
گلهای مذهبی بکارم.
فقط یک ثانیه فرصت بود
برای نگاهداری آن لحظهی خوشبخت
که در میان خورشید و گل آفتابگردان
با نفس خویش داوری میکرد
فقط یک ثانیه فرصت بود
که آسمان نشسته بر انگشتان ژرف چمن را
وسعت دهم. احمد رضا احمدی
ما را به تاراج برند
بسیار بیداری بود
بسیار خواب بود
روزهای جمعه ابر داشتیم
اما نمیتوانستیم
بیداری و خواب و ابر جمعه را
زندگی نام بگذاریم
پس خواب را انکار کردیم
پس بیداری را انکار کردیم
روزهای جمعه از خانه بیرون رفتیم
که ابر را نبینیم
چه حاصل
که عمر به پایان بود
و چای در غروب جمعه
روی میز سرد میشد. احمد رضا احمدی
کبریت زدم
تو برای این روشنایی محدود گریستی
سراپا در باد ایستادم من فقط یک نفرم
اما اکنون هزاران پرنده را در باد به یغما میبرند
از مهتاب که به خانه بازگردم
آهنها زنگ خورده اند
شاعران نشانه ی باد را گم کرده اند
زنبوران،عسل را فراموش کرده اند
افق بی روشنایی در دستان تو نازنین جان می بازند
من گل سرخ بودم
که سراسر مهتاب را شکستم...احمد رضا احمدی
حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
میخواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
میخواستم
میخواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در اینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم احمد رضا احمدی
ابر نخستین ترانه ی معجزه را
بر لبهامان حک کرد
زبانمان را فراموش کردیم
کفش و لباسمان کهنه ماند
و ما
با بوسه
درختان را
بهار کردیم.
ما در بدبختی ، سوء تفاهم بودیم
بادکنک ها
که نفس های عشق مشترکمان
در آن حبس بود
به تیغک ها خورد و منفجر شد
قلبمان ایستاد
و ساعت های خفته ی زمین
به کار افتاد. احمد رضا احمدی